روی سایت دلنوشته‌ی متظاهر به شادی | Nasi _84 کاربر انجمن یک رمان

[nasi_ag]

***
گاهی اوقات انسان به‌ جایی می‌رسه که،
فرق بین شادی و غم رو نمی‌‌فهمه.
نه این‌ که متوجه هیچی نیست، نه!
بلکه این‌قدر تظاهر به خوب بودن کرده که،
حالا یادش رفته خوب بودن واقعی، چیه؟!​

 

[nasi_ag]

***
درسته جیغ زدن گلو رو نابود می‌کنه
ولی گاهی نیازه،
برای خالی کردن بغض تویِ گلوت.​

 

[nasi_ag]

***
بعضی‌ اوقات از یک جایی ضربه می‌خوری،
که شاید هیچ وقت، حتی به فکرت‌ هم
نرسیده باشه.​

 

[nasi_ag]

***
چشم بر آسمانی می‌دوزم
که این روزها عجیب، هوایش ابری‌ست.
هوای دلِ من‌ هم ابری‌ست.
چشمانم دلشان باران می‌خواهد، تا تهی شوند.
و بازهم تنهایی، همدم روزهای خرابم.​

 

[nasi_ag]

***
این روزها سیاه بودن چه صفایی دارد!
سیاه می‌شوم تا،
یادم بماند که،
سرنوشت زندگی من را، سیاه رنگ‌آمیزی کرده.​

 

[nasi_ag]

***
باران را دوست دارم زیرا،
تنها کسی که به فکرم بود و
در تنهایی‌هایم برایم
گریه کرد، باران بود.​

 

[nasi_ag]

***
گاهی با داد هم نمی‌شود خود را آرام کرد.
تنها راهش، خواب ابدیست.
به امیدِ فرا رسیدنِ آن روز.​

 

[nasi_ag]

***
بزرگترین درد آدم،
از زمانی شروع می‌شه که
فکر کنه دیگه کسی رو نداره.
شاید چیز مهمی نباشه،
شاید بشه تو ظاهر، همه چیز رو خوب نشون داد.
اما روح آدم، ذره‌ذره نابود میشه.​

 

[nasi_ag]

***
هیچ‌وقت زندگی رو نخواستم.
همون اول‌ها هم به زور فرستادنم،
الان‌ هم به زور زندگی می‌کنم.
اگه دست خودم بود برای همیشه،
اسمم رو تو این دنیا، خط می‌زدم.​

 

[nasi_ag]

***
احساساتم،
نمی‌دانم کجا هستند.
رفته‌اند،
همان روزی که ضجه‌ای زدم و خندیدند.​