***
قصه ناتمام زندگی من!
خود را به آسمان نیلگونی
ثانیهای نشان بده.
شاید خدا دلشکمی، برای ابد و یک روز دلتنگیام سوخت.
و آسمان را آینهای کرد، که نور رویت را میتاباند.
***
مادرم، غصه قصه ما را نخور.
عمر ما گذری بود، به نقطه کور زندگی!
لبخندهای لبهای ما زهراگین بود از اندوه.
مادر جان!
من ممتع از غم مینویسم، که شاید قاضی
دلش کمی به حال رجحان غمم بسوزد.
محکومم به افلاس شادی.
من و شادی
محکومیم تا آخرش؛ حتی
یک روز پس از مرگ هم!
هم دیگر را
ملاقات نکنیم!
***
یک روز پس از مرگ همغم به دل
بارانیام میماند.
و با هزاران باران، قرار نیست پاک شود از روی دل خونابهام.
در این هنگام قاضی به چرک غمهایم خندید.
مردم مسخره کردند این لکه حزن را.
***
نمیدانم برای این زندگی چه عجلهای بود؟
چه کسی انتظار ما را میکشید؟
خب!
الان که آمدیم چه شد؟!
بجز زجر چه چیز به ما خوراندند؟
از دستمان در رفته چند صد بار است
آه میکشیم از اینکه زنده هستیم!
نمیدانم!
درک نمیکنم نظام جهان را.
کسی برای زندگیاش التماس میکند، دیگری برای مرگش.
خدایا شادی را که ما به اندازه تمام اندوههایمان
خاک کردیم و اشک فراموشیام روی آن ریختیم.
کاش مرگ را به عهده خودمان میگذاشتی، که هرکس خسته است،
برای یک ابد و یک روز پس از آن هم بخوابد و شاید در خواب زلف شادی را لمس کند.
***
مشکل از روز تولد آغاز شد.
میخواهم، خودم را مچاله کنم،
ببرم پیش خدا پس بدهم.
بگویم اشتباهی شده، بگویم از غم زنگ زده است.
دگر به درد زندگی نمیخورد،
ابد و یک روز من را درون صندوقچه فراموش شدگان
حبس کند.
همین... .
***
نزدیک نیایید!
شکستن دل
پیگرد قانونی دارد.
حکمش سنگین است!
«ابد و یک روز دوری»
از من!
به هر کسکه دلم را شکاند بگویید:
هر کس که رهگذری بود،
در دلم آشغال دروغهایش را ریخت؛
بعد هم خاطره را چید و رفت، خبر کنید!
هر کس من را نخواست،
به حرمت خورد شدنم.
اشکهای ریختهام!
حق بازگشت پیش من را ندارد.
***
آفرین داری!
در دلشکستن، زیاد کار بلدی.
زیبا خورد کردی من را!
فراموش نشدنیهایت،
کل زندگیام را برداشته
تا کی صبر کنم جانم؟!
تا ابد؟!
باز هم خیال خامی است،
که صدای لعنتیات
از یادم پر بزند.
خاطرههایت تیغ شدند،
در سینهام، صد سال است، که جانم را میسوزانند.
***
من آدمی پیر هستم، نمیدانم شاید چهارصد سال؛
شاید بیشتر، تمام تنم بوی کهنگی میدهد.
بوی زنگ زدهگی، بوی نم باران.
وای که چقدر پیر و غمگینم!
من در حوالی همان وقتها،
که داشتم ذرهذره از حرفهای ناگفتهام جان میدادم و کسی نبود که به او بگویم:
«مرگم نزدیک است»
همان وقتها صد سال میگذشت بر من، شاید هم مردهام!
اما تا ابد و یک روز حس گس زندگی را میچشم.
***
من در بیاحساسترین حالت ممکن غمگینم.
دلم میخواهد بزنم در گوش روزگار،
بگویم:
کافی نیست!
این همه بیرحمی با دلم؟
دلم میخواهد قلبم را سینه بفشارم،
بگویم:
هی، احمق!
کمی محکمتر باش.
توهم مثل همه این آدمها
تو هم رهگذر باش، هر کجا حالش نبود
برو و دیگر برنگرد.
چرا نمیفهمی؟
کسی تو را نمیخواهد.
کسی دیگر مهربانی را درک نمیکند.
عشق را نمیخواند.
بفهم و خفه چوبی شو!
تا همان ابد.
***
تا قیامت دلم آرام نمیگیرد،
هی اشک میریزد باز هم اشک میریزد.
ما اعتماد را شکاندیم، غرور را در کوزه سر بسته نهادیم.
غافل از اینکه
ماندنی خودش راه را مهیا میکند.
رفتنیها هم اگر بخواهند بروند،
حتی اگر باران زده باشد!
حتی اگر هوا ابری باشد،
حتی اگر سوز زمستان باشد!
حتی اگر زمین هم به آسمان دست بدهد،
باز هم میروند، ما غافل بودیم.
رفتنیها رفتنیاند!