***
نمیدانم برای این زندگی چه عجلهای بود؟
چه کسی انتظار ما را میکشید؟
خب!
الان که آمدیم چه شد؟!
بجز زجر چه چیز به ما خوراندند؟
از دستمان در رفته چند صد بار است
آه میکشیم از اینکه زنده هستیم!
نمیدانم!
درک نمیکنم نظام جهان را.
کسی برای زندگیاش التماس میکند، دیگری برای مرگش.
خدایا شادی را که ما به اندازه تمام اندوههایمان
خاک کردیم و اشک فراموشیام روی آن ریختیم.
کاش مرگ را به عهده خودمان میگذاشتی، که هرکس خسته است،
برای یک ابد و یک روز پس از آن هم بخوابد و شاید در خواب زلف شادی را لمس کند.