متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی جیغ گمشده | آقای مبهم کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع آقای مبهم
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 4,849
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آقای مبهم

نو ورود
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
فشار زیادی رو تحمل می‌کرد.
دندوناش روی هم ساییده می‌شدن، نمی‌تونست درست راه بره. وایساد، رقص‌کنان چرخید‌.
داد می‌زد ولی صداش به گوش هیچ‌کس نرسید...
بار اولش نبود ولی هنوز نمی‌دونست چی اون رو به این روز می‌ندازه. همه چیز که داشت خوب پیش می‌رفت!
خنده‌ی دخترک، گاریه پیرمرد، بستنی‌هایی که با دیدنش چشماش می‌درخشیدن...
چی‌شد؟ چه اتفاقی افتاد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

نو ورود
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
از شدت سردرد همون‌جا دراز افتاد. توی خودش می‌پیچید. حافظه‌ی خوبی نداشت؛ فکر می‌کرد، یادش نیومد.
تنها یه صحنه توی ذهنش پررنگ شده بود؛ همه چیز از همون بو شروع شد...
سرش رو از بین دستاش فراری داد. انگشتای استخوانیش با هجوم ناجوانمردانه‌ای بر روی گلوش خیال آسودگی رو به گور برد، تا مرز خفگی با دستاش خفه شد...
در یک آن خودش مقابل چشماش ظاهر شد،
وحشت کرد!
دوباره همون بوی آشنای بدمزه‌ی بی‌ریخت سراغش اومد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

نو ورود
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
چشماش رو باز کرد.
اطرافش پر از آدم خم شده بودن تا اون رو نگاه کنن. کسی جلوتر نمی‌رفت یا این‌که بخواد کمک کنه؛ دلیل مشخصی هم نداشت...
شاید می‌ترسیدن،
ممکن بود صدمه‌ای ببینن؛ این چیزی بود که مدام توی سرشون مرور می‌شد...
با دیدن اون همه چشم، لابه‌لای اون شلوغی، خودش رو پیدا کرد.
این‌که چه مدت یا برای چی افتاده بود رو یادش نمی‌اومد‌.
با کمک مچ دستی که روی گلوش بود، دستش رو گرفت و از جاش بلند شد، لباسش رو تکون داد. عقب‌‌تر رفتن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

نو ورود
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
هنوز توی گوش هم پچ‌پچ‌های سرسام‌آورشون، آزار‌دهنده بود‌.
انگشتای هر دستش رو داخل گوشش فرو برد و به سرعت از اون‌جا دور شد.
توی فکر فرو رفته بود. از خودش بارها این سوال رو پرسید:
«دست من روی گلویم چه‌کار می‌کرد؟»
عاقبت، فکر کردنش فایده‌ای نداشت. چیزی رو به خاطر نیاورد و با همان شیوه‌ی قبلی دوید و به مسیرش ادامه داد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

نو ورود
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
خورشید این‌بار قوی‌تر می‌تابید و با‌ دقت بیشتری به اون‌‌جا نگاه می‌کرد.
روبه‌روی رستورانی که معمولاً از اون تغذیه می‌کرد، وایساد. بدون این‌که حرفی بزنه، ازشون درخواستی داشته باشه این‌کار رو انجام می‌داد.
جلوتر رفت. یه تیکه از آستین پیرهنی که مدتی می‌شد شرمندگیش توی چشم بود رو پاره کرد. روی دماغش گذاشت و از پشت سر گره‌ای محکم بهش زد تا خوب وایسه. اهل ریخت و پاش نبود؛ سعی می‌کرد اگه همون قسمتای بالا چیزی رو پیدا کرد، قانع بشه و تلاش بیشتر رو نمی‌تونست قبول کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

نو ورود
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
چیز زیادی توی دستش نمی‌اومد چرا که هنوز کلی وقت تا شب مونده بود و این یعنی بوی شام و یه فرصت دوباره برای م**س.ت شدن باهاش؛ عجب شانسی!
چندتا تیکه استخوان، نمی‌دونست برای مرغ بود یا هر کوفت دیگه‌ای، بدون شک برای اون طعمی نزدیک به مرغ سوخاری همراه با سس کچاپ فراوان یا شاید فلفلی تند همون قدر لذیذ و براش لذت بخش بود...
مهم نبود که همچین چیزی رو خورده باشه یا حتی اصلاً دیده باشه؟ فقط می‌دونست اون مزه رو می‌داد.
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

نو ورود
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
لختی استخوان رو چیز زیادی پنهان نمی‌کرد. استخوان زیر دندون‌هاش رفت، چشماش گرد شدن، درخشیدن. با شوق دوچندان گازش زد. تموم شد؛ ولی باز هم زیر دندون‌هاش مزه می‌داد.
تو حال خودش نبود. خودش رو توی رستورانی مجلل با تدارکاتی کم‌نظیر که انواع غذاها مقابلش می‌ایستادند، دست می‌زدند و خدمه‌ای که آن‌ها را می‌آورد، هر کدام تا زانو خود را خم می‌کردند و با لحنی نازک و آن طور که عمل به رضایت کامل منتهی شود، از آن‌جا دور می‌شدند و یکی پس از دیگری با طعمی جدید داخل می‌شد...
مانند سگی گرسنه استخوان به دندان در همان حال مانده بود. سرش را تکان داد. چیزی که به چشم آمد بیش از یک سفره از جنس سطلی با نگاه آلوده و بویی م**س.ت کننده مزه‌ی گربه‌ای را می‌دادند، نبود. عجب غذای لذیدی بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

نو ورود
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
خیلی بی‌سر‌ ‌‌و صدا غذاش رو تموم کرد.
سیر نشده بود ولی پاهاش جون گرفته بودن و فقط این مهم بود. پارچه رو از روی دماغش برداشت، باهاش لب و دهنش رو تمیز کرد‌. اگه از بین سوراخ مرموز جیبش نمی‌افتاد هنوزم می‌شد ازش بیشتر استفاده کرد؛ پس اون رو با خودش برد.
دوباره وقت رفتن رسیده بود و بیشتر از هر موقع دیگه آماده بود! راه افتاد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

نو ورود
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
روز لابه‌لای غباری از آلودگی‌ها مرده بود.
چه بلایی سرش اومده بود؟ چی اون رو سمی کرده بود؟ دود غلیظ اگزوز ماشین‌ها بود یا جیغ کر کننده‌ی دستای سرد بچه‌ی چهارساله تو میدون تاریک خیابون دهم روی شیشه‌ی ماشین‌ها؟
بدون هیچ توجه‌ای از اون میدون دل کند و به سرعت دور شد؛ چرا‌که بوی زننده‌ای داشت و حالش از اون مکان به هم می‌خورد.
ربطی هم به اون نداشت یا بهتر میشه گفت: چه کاری از دستش برمی‌اومد؟ جز نگاه‌های منفور و تیره‌ای که در نهایت به خودخوری ختم می‌شد و تیکه آستین پیرهنش شرمسارتر از قبل به جیبش دوخته می‌شد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

نو ورود
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
تو نگاه اول گذر از خیابون براش آسون بود ولی صدای جیغ، ذهنش رو خط خطی می‌کرد.
آزاردهنده بود! تعداد کمی می‌تونستن اون صدا رو باور کنن.
فشار دندوناش روی هم، صدای درد رو توی وجودش دقیق‌تر می‌کرد. هم‌دردی شریان‌های گم‌شده روی گلوش با متورم شدنش چیزی رو واسه پنهان‌کاری باقی نگذاشت. فشار هر لحظه بیشتر می‌شد و پیشونی بلندش چروکیده‌تر... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا