***
عجب زندگی زیبایی!
از وقتی به دنیا آمدم، گریه کردم.
وقتی در سن قشنگ نوجوانی رفتم، غصهدار بودم.
وقتی در سن پرشور جوانی بودم، تظاهر به شادی را یاد گرفتم.
و در سن پیری، غصه و تظاهر، جواب نداد
و باز هم مثل کودکی گریه کردم.
***
خداوندا!
نمیدانم دقیقاً کجای این جهانم.
فقط میدانم که دلم، غم دارد.
گلویم، بغض دارد.
حالم را دگر حتی خودم هم، متوجه نمیشوم.
چشمانم را روی هم میگذارم؛
بلکه از درون چشمهایم قطره اشکی بچکد.
اما، باز هم از تلاش به تظاهر خستهام!
خستهای که آرزویش فقط مرگ و یک، خواب عمیق است.
***
گفتم: میدانی این دنیا جای چه کسانیست؟
گفت: نه!
گفتم: جای کسانی که تا آخرین لحظه تظاهر به خوب بودن میکنند.
گفت: چرا؟
گفتم: اگر تظاهر نکنند آخَر دق میکنند.
***
گفتم: دلتنگم.
گفت: دلتنگ چه کسی؟!
گفتم: نمیدانم!
خندید.
کاش میدانست منظورم را؛
من دلتنگ تنهاییهایم شدهام.
که آن هم مرا، تنها گذاشت.
و حال نه تنهایم، نه هیچ چیز دیگری.
بلکه مردۀ متحرکی بیش نیستم.
***
چه ناجوانمردانه گذشتند
از دلی که، عمری مهربان بود.
حالا که از سنگ گشته، برای چه به سراغش آمدند؟!
او قصد نرم گشتن ندارد،
آخر فهمید تا زمانی که سنگ باشد، توجه به او خواهند کرد.