متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه اشعار "آبی تر از رویا | sama_tor کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sama_tor
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 2,267
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

sama_tor

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,099
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
بی خبر از تو

بی‌خبر از تو
تمام شهر را قدم می‌زنم.
هر چه دوست می‌داشتی را می‌خرم.
عطر مورد علاقه‌ات را هر روز به خود می‌زنم.
تمام کوچه‌ها برای من مقدس‌اند.
تو روی آسفالت کدر شده‌ی همین کوچه خیابان‌ها
راه می‌رفته‌ای‌!
مگر می‌شود چیزی دوست داشته باشی و من آن را نخرم‌؟
هر روز را با بوی تنت می گذرانم... ‌!
اما خدا نکند که شب بشود... ‌.
قلب دیوانه‌ام، همچون گرگ وحشی‌ای می‌شود
که به ته‌مانده راضی نیست!
خودت را می‌خواهد... ‌.
من با این نفهم آخر چه کنم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : sama_tor

sama_tor

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,099
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
عجب حقیقت تلخی‌ست!

می‌گویند
دل به دل راه دارد.
همه‌اش دروغ است!
من هر شب او را می‌بینم.
در خواب، در راه، در دل!
من همه‌ی وجودم چشم می‌شود؛
اما او اصلا چشم‌هایش تا به حال مرا ندیده است!
دل به دل راه ندارد.
یا شاید دل من به دلی راه ندارد!
عجب حقیقت تلخی‌ست!
با ضرب المثل‌ها بازی می‌کنم
که بدشانسی‌ام را نادیده بگیرم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : sama_tor

sama_tor

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,099
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
چشم‌های غمگین من

چشم‌های غمگین من از دردهای روزگار نیست.
چشم‌های غمگین من از تداوم تمام احساسات
مسخره خسته است.
از این پس زده شدن‌ها،
از این درک نکردن و نفهمیدن‌ها.
از این نقاب‌ها خسته‌ام.
عجب احساس بدی‌ست
که فقط تو هم‌رنگ جماعت نباشی!
همه می‌خندند ، همه آرام‌اند.
اما من نه! و فقط عاشق این هستم
که فقط یک‌بار کسی دلیل این اضطراب را بپرسد
کسی که نگرانم شود... ‌.
بدون ترس این‌که ضعیف دیده شوم!
شاید مشکل از من است که خودم هستم
و به جرم همین خودم بودن، این روزها تنها مانده‌ام!
خودم بودن، هه! عجب جرم سنگینی‌ست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : sama_tor

sama_tor

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,099
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
شادی‌های کاذب

همه برای فراموش کردن دردشان به سوی شادی می‌روند.
شادی‌های کاذب و دروغین!
هیچ‌کس به دنبال غم نمی‌رود.
حالا می‌فهمی؟
هیچ‌کس مرا دوست ندارد. من شاد نیستم.
من فقط خودم هستم و نمی‌توانم به تو
خنده هدیه دهم.
من فقط خودم هستم؛ یک دختر
با کوله‌باری از درد و غم!
من در هیچ چیز استعداد ندارم؛ نه در پنهان کردن دردم،
نه در شاد کردن دیگران، و نه در درس‌هایم... ‌.
من در هیچ چیز استعدادی ندارم؛
اما یک چیز را خوب می‌دانم من استعداد خوبی دارم
که همه را از خودم بیزار کنم.
همه را پس بزنم.
مثلاً می‌توانم تا ساعت‌ها به بدبختی‌هایم فکر کنم!
و با بی‌رحمی تمام می‌گویند که خودت را به بدبختی می‌زنی!
چه بگویم؟
چه بگویم؟
نابودت می‌کنند... بی‌خیال!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : sama_tor

sama_tor

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,099
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
نابود

نابود؛
همانند آن خانه‌ی پس از زمین‌لرزه‌ی وحشتناکم.
به کجا می‌روم؟
به کجا می‌رسد؟
چقدر حجم این آوار سنگین است، بر روی قلب کوچک من!
چقدر فلاکت‌بار است، این تنهایی و بی‌کسی‌ام!
چرا کسی نیست؟
چرا کسی نمی‌آید؟
هیولا که نیستم. فقط بیاید این آوار را بردارد و برود... ‌.
دیگر تمام؛ فقط بیاید... ‌.
فقط بیاید... !
دارم حل می‌شوم در این قفس!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : sama_tor

sama_tor

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,099
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
انتظار

انتظار زیادی است،
این‌که کسی دوستم داشته باشد!
هیچ‌کس چشم‌های غمگین را دوست ندارد.
همه دنبال جایی در پی آرامش هستند.
من نمی‌توانم به تو شادی و لبخند هدیه کنم.
نمی‌توانم با حرف‌هایم تو را بخندانم؛
چون که بلد نیستم!
نمی‌توانم اداهای دخترانه دربیاورم
و شلوغ کنم!
زیرا غرهای مادر که نه زندگی دل مرده‌ام کرد!
از شادی،
از عشق،
از خوشبختی
و ...آه! ای وای!
خوشبختی، حتی تلفظش هم زیباست
و تصورش، سرابی تلخ!
اما به تو قول می‌دهم که تمام تلاش خود را می‌کنم برای
این‌که لحظه‌ای غمگین نباشی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : sama_tor

sama_tor

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,099
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
باید کسی باشد

باید کسی باشد که وقتی از تمام جهان سیرم
در کنارم باشد.
باید کسی باشد که مرا با وجود
تمام ویژگی‌های بدم دوست داشته باشد
و درکم کند!
باید کسی باشد؛ کسی که لبخندم
غرق شادی و گریه‌ام دیوانه‌اش کند!
همان کسی که قرار است از تمام این جهان، سهم قلب کوچکم باشد.
اما کسی نیست.
کسی نیست... ‌.
و کسی نیست.
پس اگر کسی نیست، چرا من زنده‌ام؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : sama_tor

sama_tor

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,099
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
چشم‌هایش

نگاهش که می‌کنم ، تمام دردهایم را از یاد می‌برم.
فقط کافی‌ست که لبخند بزند... ‌.
لعنتی انگار می‌داند که بیمار خنده‌هایش هستم. تا می‌خندد،
چیزی در دلم زیر و رو می‌شود... ‌.
چشم‌هایش سبز نیست، ولی سبز است.
جنگل دارد، حتی از ابرهایش هم مهربانی می‌بارد.
مگر من به غیر از چشم‌هایش از جهان
چه می‌خواهم؟
آه! معذرت می‌خواهم... ‌.
یک خواب بود و یک رویا!
چنین کسی وجود خارجی ندارد... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : sama_tor

sama_tor

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,099
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
چشم‌هایت را ببند

چشم‌هایت را ببند.
من هم چشم‌هایم را می‌بندم
همه چیز تاریک شده است، نه؟
زندگی‌ام به رنگ همین تاریکی‌ست!
اما کافی‌ست به یادش بیفتم... ‌.
تمام دنیا و جهان رنگی می‌شود... ‌.
اما فقط در پس چشم‌های بسته.
با چشم‌های باز، همه چیز تبدیل به سرابی زشت می‌شود.
سرابی به وسعت یک درد!
درد هر روز با تو در رویا بودن
و حقیقتی که در آن وجود نداری!
و صحنه‌هایی که اصلاً وجود خارجی‌ای نداشته!
و من همانند احمق‌ها ، هر شب تو را در کنار
خود تصور می کنم... ‌.
چشم‌هایت را باز کن.
حال چی؟ من را درک می‌کنی.
وقتی می‌گویم، دنیا با چشم‌های باز
تداعی همان مرگ است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : sama_tor

sama_tor

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,099
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
خاطرات

حتی اگر خودش نباشد،
رنگ مورد پسندش، عطر مورد علاقه‌اش،
آهنگ‌هایی که دوست داشت،
به خصوص آن قطعه‌های دبوسی،
آن پیراهن دکمه‌دار ساده‌ی محبوبش، نگاه‌های مهربانش
و قهوه ترک‌هایی که دوست داشت،
نگاه‌های آن فروشنده که دیروز ناخواسته
خیره‌اش شده‌ام... ‌،
و چشم‌های آن مردی که دیروز از خیابان می‌گذشت
و به سمتش برگشتم
و همین آهنگ که از رادیوی تاکسی پخش می‌شود،
کافی‌ست
که به یادش بیفتم... ‌.
ای کاش میشد که خاطرات را از ذهن حذف کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : sama_tor
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا