رفت!
حتی پشت سرش را ندید
جوانی را که در حال پرپر شدن بود!
میگریست
و ناله میکرد
میکوشید و مینوشید غم را!
آری رفت!
ولی تمام حواسش به مقصد پوچ و الکیاش بود... .
ندید آن کسی را
که بهخاطرش پشت به همه کرده است!
بعد تو
نمیگویم تا حد مرگ رفتم
نمیگویم تنها شدم
نمیگویم بیاعتماد شدم
نمیگویم شکستهتر شدم
ولی...!
بعد تو
با هرکسی که خندیدم
اوج لذتش دو روز بیش نبود!
دستِ دل تنگت را بگیر و برو... .
اینجا زندگی کردن بیمعناست!
تو در نقطهای به نام زندگی
و نام مستعار مرگ زندگی میکنی...!
باور کن همهی ما
مردگانی متحرک هستیم... .
یک قلب شکسته و از کار افتاده... .
یک کالبد بیجان
و یک روح رفته...!
برو از اینجا
اینجا زندگیای وجود ندارد
نام اینجا قتلگاه است...!
قتلگاه آرزوها!
زندگی، قتل، استیصال
چه واژههای شکنندهای...!