متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

ترجمه کامل شده ترجمه رمان الماس سرخ | روناهی بازگیر مترجم انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
کد رمان:19
ناظر: Aran Aran.

نام رمان: THE Red Diamond
نام ترجمه شده: الماس سرخ
نام نویسنده: Emily Flowers
نام مترجم: روناهی بازگیر
تگ: حرفه ای
ویراستار: s-a-h-a-r s-a-h-a-r
خلاصه:
او یک جادوگر است. او می‌داند که به زودی این لحظات شیرین فقط یک رویا خواهد بود.
ایمان در تمام دوران جوانی به پدربزرگ و آموزه‌های او احترام گذاشته و از آن‌ها پیروی کرده است.
چالرز، پدربزرگ او، یک الماس قرمز جادویی به او هدیه می‌دهد تا همه‌ی انسان‌ها از او دور شوند. اما هیچ چیز نمی‌تواند عشق را دور نگه دارد؛ حتی الماس قرمز!
اما آیا می‌شود از چارلز که یک جادوگر اصیل و قوی است، پیشی گرفت؟ آیا ایمان قادر خواهد بود از موانع عبور کند؟
[ATTACH...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روحـــناهی

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • #2
{بسم تعالی}
IMG_20200601_114633_489.jpg
مترجم عزیز ، ضمن خوش آمد گویی ، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن ترجمه خود
خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
قوانین ترجمه|تالار ترجمه انجمن یک رمان

درصورت پایان یافتن ترجمه خود در تاپیک زیر اعلام کنید.
اعلام پایان کار ترجمه|تالار ترجمه

برای سفارش جلد ترجمه خود بعد از 15 پست در تاپیک زیر درخواست کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
فصل ۱​
تا زمانی که به اندازه‌ی کافی برای پاهای سردم، جوراب در کوله‌پشتی‌ام باشد، من خوب خواهم بود.
اوه! و کتاب طلسم برای محافظت شدن در راه! شما نمی‌دانید، اما ممکن است نیاز باشد یک نمونه‌ی انسانی را به خرگوش تبدیل کنم!
- ایمان!
حالا این صدای بدخلق پیر بامزه، فقط می‌تواند پدربزرگ عزیزم باشد؛ چارلز متیو.
وقت آن بود که برای مدتی با خانه‌ی زیبایم خداحافظی کنم که یک عمارت ساخته شده با ظریف‌ترین معماری بود و طراحی داخلی‌اش بهترینِ بهترین‌ها بود.
و از همه مهم‌تر، من داشتم اتاقم را از دست می‌دادم. این‌جا جایی بود که تخیلِ من قدرت جادوی واقعی را لمس کرده بود.
پدربزرگم فریاد زد:
- ایمان، وقت رفتنه!
خداحافظ اتاق جادویی من با روشنایی بنفش روشن و آبی ارغوانی!
اما من با دانش کافی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
وقتی به محوطه‌ی دانشگاه رسیدیم، من و پدربزرگ از ماشین پیاده شدیم. سپس، من چشم‌های قهوه‌ای تیره او را نگاه کردم که به چشم‌های آبی دریایی من جوری نگاه می‌کرد، که انگار جهانش به پایان رسیده است. قلبم احساس یک کشتی در حال غرق شدن را داشت.
قبل از آن‌که به گریه بیفتم، سریع او را در آغوش گرفتم. در همان حال، او دست نرم و چروکیده‌اش را روی موهای قرمز بلندم گذاشت که مدل دم‌اسبی بسته شده بود.
او پیشانی مرا بوسید و گفت:
- بزن بریم برای پیشرفت کردن، فسقلی من!
هر کدام چمدانی را حمل کردیم و به محل اسکان دانشجویی من رفتیم. وقتی به اتاق جدیدم رسیدیم، وارد شدیم و یک دختر چاق و کوتاه اما بامزه را پیدا کردیم که تخت کنار پنجره را گرفته بود.
با خودم فکر کردم:
- حالا چطور قراره نفس بکشم؟
از طرف دیگر، پدربزرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
من قبلاً هرگز هیچ‌چیز را به اشتراک نگذاشته بودم و در کل، زیاد با دیگران جوش نمی‌خوردم؛ به همین دلیل، می‌دانستم این‌همه مشترک بودن یک اتاق برایم بار سنگینی خواهد بود!
به خودم گفتم:
- اما من قوی‌ام.
با پدربزرگم تا جایی که اتومبیلش بود، راه رفتیم و من یک‌بار دیگر او را به آغوش کشیدم.
پدربزرگ با بوسه‌ای بر پیشانی من گفت:
- به زودی می‌بینمت عزیزم.
و از محوطه بیرون رفت. به اتاق جدیدم برگشتم و وقتی داشتم وارد می‌شدم، هم‌اتاقی من بود که دستش را برای معرفی خودش، هیجان‌زده به سمت من دراز کرده بود.
- من نیکولم، از ملاقاتت خوشبختم.
او این را با یک صدای جیرجیر مانندی گفت که برای من، صدای غاز را تداعی می‌کرد و جو عجیب و غریبی را در اتاق ایجاد کرده بود.
من پاسخ دادم:
- سلام. هوم منم ایمانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
فصل ۲
آیا شده تا به حال، در جای جدیدی از خواب بیدار شوید و احساس کنید:
«وای! چطور من این‌جا هستم؟»
احساس کردم چون اولین‌بار است در اتاق جدیدم بیدار شده‌ام، شکاف بزرگی در ذهنم ایجاد شده است.
از طرف دیگر نیکول بسیار سرحال بود و لباس آبی روشن و براق عروسکی تا بالای زانو پوشیده بود. به صورت براقش پودر روشن‌کننده زده بود و لب‌هایش با برق لب صورتی می‌درخشید.
او تقریباً اضافه‌وزن داشت، و خب این نوع مودبانه همان گنده‌بک است!
- صبح به‌خیر خوابالو!
او این را درحالی‌که شکلات توکی دهانش را پر کرده بود و در پوست خودش نمی‌گنجید، گفت.
چشم‌هایم را مالیدم و با صدای گرفته‌ی هر صبحم جواب دادم:
- صبح به‌خیر!
به تلفن همراهم نگاه کردم تا زمان آن را بررسی کنم زیرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
گرچه دو چمدان را با تقریباً تمام لباس‌هایم آورده بودم، اما باز هم نمی‌دانستم که چه چیزی بپوشم یا شاید در حال گذراندن مرحله‌ی جدیدی بودم که نیاز به خرید یک کمد لباس جدید داشته باشم!
شلوار جین آبی تیره و تی‌شرت قرمز یقه هفتم، تنها چیزهای مناسبی بودند که می‌توانستم پیدا کنم.
تمام آن‌چه که اکنون مانده بود این بود که موهایم را به طور معمول، دم‌اسبی ببندم و به کلاس بروم.
کالج با دبیرستان تفاوت دارد؛ نیازی به مراقبت در مورد آن‌چه که مردم فکر می‌کنند یا می‌گویند نیست؛ زیرا ما همه، افراد جوانی در تلاش برای ساختن آینده خود هستیم.
خب، این چیزی بود که تصور می‌کردم!
اولین کلاسم بود و صندلی کنار پنجره را در ردیف جلو انتخاب کرده بودم. کوله پشتی خود را روی صندلی کنارم گذاشته بودم تا بقیه دانش‌جویان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
مستقیماً بعد از کلاس به سمت کتابخانه، منطقه مورد‌ علاقه‌ام رفتم و حدس بزنید چه‌ کسی تصمیم به پرحرفی گرفته بود؟ هم اتاقی من.
او به طور عجیبی وقتی به من رسید از نفس افتاده‌ بود؛ انگار که منتظر پایان کلاس من بوده تا به محض آن، پرده‌های گوش‌های مرا با حرف‌هایش منفجر کند.
او فریاد زد:
- هی، هم‌اتاقی!
در آن لحظه، مشتم را محکم فشردم تا از این‌كه به او بگویم خفه شود، خودداری کنم.
با این‌که چنین زبان رکیکی در ذات من نبود، اما در مورد این دختر، آدم ترجیح می‌دهد که او را در اتاقی به دام بیندازد و درش را قفل بکند و کلیدهایش را هم گم و گور کند.
- خب، روزت چطور بود؟ تونستی با یه پسر جذاب ملاقات کنی؟
او طوری این را گفت که انگار هدف شماره یک من ملاقات با یک پسرک احمق است.
- تنها پسری که امروز دیدم یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
کتاب جادوهایم را روی میزم باز کرده ‌بودم و می‌خواندم:
- الماس سرخ حالا به من کمک کن تا اون انسان‌ رو از خودم دور کنم؛ بدون حیله و دروغ! من طلسم‌گر تو هستم، بنابراین بگذار جادوی کلمات من در تو اثر کند!
الماس پنج ثانیه درخشید و این یعنی گل کاشته‌ام و نشانه‌ا‌ی از تکمیل ماموریت بود. هم‌اتاقی من زیادی داشت کنه می‌شد و این باید تمام می‌شد.
روز بعد تصمیم گرفتم برای صرف یک وعده غذایی درست و درمان، از کافه تریا دیدن کنم؛ زیرا من از زمان شروع دوره تا‌ کنون، تنها با یک سبد تنقلات سر کرده بودم.
من هرگز کافی‌شاپ‌ها را حتی در دبیرستان دوست نداشتم، زیرا در آن‌جا همه افراد شناخته‌ شده و محبوب دوست داشتند همه را زیر و رو کنند.
به خاطر اجتناب از چشمان خیره، من یک هدفون را بر گوش‌هایم قرار داده و صورتم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
فصل۳​
چشمان پف کرده‌ام بعد از یک شب گریه کامل باعث شده بود که با چهره وحشت‌ناکی از خواب بیدار شوم و قدم به دنیای احمق‌ها بگذارم.
در کمال تعجب، تروی، تنها موجود روی مخ من، از قضا زود رسیده بود. او در آن‌جا نشسته بود و با چشمان قهوه‌ای مشکوکش به من زل زده بود که به خاطرش باید برود بمیرد؛ اما این او را از ادامه کارش منع نمی‌کرد. با عجله به صندلی خودم که از شانس بد در کنار او بود هجوم آوردم. زمانی که نشستم، سعی کردم از هرگونه تماسی جلوگیری کنم تا این‌که او ناگهان تصمیم گرفت با من ارتباط برقرار کند.
- سلام! ام... گوش کن من راجع به دیروز متاسفم. نمی‌خواستم که... .
- باشه! مشکلی نیست، ممنون!
من وقتی او سرگرم عذرخواهی بود وسط حرفش پریدم؛ نه برای بی‌ادب بودن، برای دوری از چشم‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,405
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
1,285
عقب
بالا