متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت فانوس های این شهر خوابیده اند| روناهی بازگیر کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,419
پسندها
26,215
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
***
خدا بیامرزد جمع‌های دورهمی را!
دور هم جمع بودند.
ذهنشان،
قلبشان،
فکرشان... .
نه این‌که مثل امروز‌هایمان هر کس در کنج خودش مترسک‌وار لبخند بر لب بزند؛
کنار هم بنشینند و فرسنگ‌ها فاصله داشته باشند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,419
پسندها
26,215
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
***
میان این گورستان دلم خودش را بند زده است، به قبری که دور از همه جای دارد!
بالای قبر نگاهم به نوشته‌های خاک خورده‌یِ سنگِ یخ زده‌یِ مشکی رنگ گره می‌خورد!
نام: انسانیت
تاریخ وفات: از هنگامه‌ای که آدم نگاهش را به پنجره کنارش دوخت و مرگ هم‌نوعش را دید!
دید ولی دم نزد... .
دید ولی میل داغ پول بر چشمانش کشیدند... .
دید ولی پست و مقام‌های هزار رنگ را زیر زبانش مزه مزه کرد... .
دید ولی تنها کارش شد گرفتن عکس و پست کردنش در لا به لای هزاران عکس دیگر!
دید ولی نگاهش را به تقویم میزش برگرداند و فکرش درگیر این‌که چند روز تا حقوقش مانده است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,419
پسندها
26,215
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
***
خدا بیامرزد جنگل را!
یک صفایی داشت که نگو! سر سبز، سلامت، رشید... .
از شش صبح تا خود شب فرغون فرغون اکسیژن می‌داد!
فقط بیچاره این اواخر بیماری نادری گرفت به نام آدم‌ها... .
دیگر جوری شده بود که برای تنفس خودش هم کپسول اکسیژن نیاز داشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,419
پسندها
26,215
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
***
- شرافت چیه؟
- نوعی سوخته.
- یه نوع جانداره.
- آره، یه نوع جانداره که منقرض شده!
- مثل دایناسورا با شهاب سنگ؟
- نه با بیماری!
- چه جور بیماری؟
- یه طاعون به اسم آدم‌ها!
- چرا نبردنش بیمارستان تا حالش خوب بشه؟
- چون اگه خوب می‌شد نمی‌تونستن راحت مردم رو بدبخت کنن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,419
پسندها
26,215
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
***
حق مرد!
از همان روزی مرد که فانوس‌های شهر افسرده‌وار نگاه به کوچه میخ کردند تا شاید روزی...
کسی بیاید!
و فانوسی در شهر روشن کند... ،
تا کمی این شهر بیدار شود!
دریغ از یک نفر!
ترس چنان مغز‌های لرزان این مردم را جویده است که جنازه حق هنوز هم بر زمین است!
یک نفر هم نیست گور بکند... .
می‌ترسند!
می‌ترسند مبادا نزدیکش شوند و فردایش... ،
نامشان وجود خارجی نداشته باشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,419
پسندها
26,215
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
***
خدا بیامرزد احترام را!
احترام خانم، دختر آقا محمد پسر عموی سوپر سر کوچه را نمی‌گویم!
خود احترام را می‌گویم که نمی‌دانم آقا بود یا خانم... .
اما وقتی بود آقا و خانم‌های سر نام‌ها هم سر جایشان بودند!
وقتی بود "شب در خدمت باشیم"ها معنای دیگری داشتند!
وقتی که بود، کمی بیش‌تر حواسمان بود که جلوی هر کس که جیبش سنگین‌تر است سجده نکنیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,419
پسندها
26,215
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
***
نفس‌هایش شماره معکوس مرگ بودند!
نگاهش را دردآلود دور اتاق چرخاند و سعی کرد لب‌هایش را برای لبخند زدن انحنا بدهد... .
نمی‌دانم پشیمان شد یا این‌که نتوانست!
فقط فهمیدم عمق نفسی که کشید فقط ذره‌ای از عمق بغض‌هایش بود!
دستم را لابه‌لای دستانش فشردم! چشمانم خیس‌تر از آنی بودند که واضح تماشایش کنم... .
پرسیدم وصیتی دارد یا نه؟
لب زد.
نفهمیدم چه گفت!
گوش‌هایم را به لبانش نزدیک کردم.
لب زد که خدایا، دیگر انسان نیستند!
به آغوش مرگ که رفت نگاهم را تا تابلوی بالای سرش کشاندم و خواندم:
نام بیمار: وجدان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,419
پسندها
26,215
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
***
خون بودند چشمانش!
از بس که آن‌ها را با اشک غسل داده بود.
نگاهش را سر تا پایِ کوچه می‌گرداند اما دریغ از یک جنبنده!
نمی‌شد، نمی‌توانست، نباید که بر می‌گشت.
شرط بسته بود، هنوز هم می‌شود رد پای مردانگی و جوان‌مردی را در کوچه پس کوچه‌های شهر دید.
از کوچه اول که رد شده بود کسی جیبش را زده بود.
از کوچه دوم که رد شده بود در میان دود و دم‌ها خفه شده بود.
از کوچه سوم که رد شده بود فقط چشمانش را بسته بود، مبادا نفسش بلغزد.
از هزار کوچه رد شده بود و گریسته بود و گریسته بود و گریسته بود.
حالا این آخرین کوچه بود.
یک‌باره کسی از دور وارد شد.
آمد... آمد... .
آمد. پرسید مشکلی پیش آمده؟
لبخند زد، یافته بود، انسانی را یافته بود.
سر برگرداند بگوید این همه راه آمده است. نفسش بند آمد، لبخندش محو شد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,419
پسندها
26,215
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
***
خدا بیامرزرد درد را!
می‌آمد... می‌رفت... .
اینی که حالا به جان این مردم افتاده، معلوم نیست چیست که بر قلب‌هایشان چنبره زده، نمی‌رود.
قبل‌ها، فقط پنجاه ساله‌ها از سیاهی روزگار ناله می‌کردند... .
حالا دخترک‌های ده ساله هم رنگ لبخندشان تلخ است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,419
پسندها
26,215
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
***
یک زمانی مردها... ،
مرد بودند... ؛
نه درد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا