نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

روی سایت فانوس های این شهر خوابیده اند| روناهی بازگیر کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

روناهی

مدیر بازنشسته
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,421
پسندها
26,237
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • #21
***‌
قصه‌های کودکی زمانی بوی واقعیت می‌داد.
گرگ‌ها، گرگ بودند و شنگول و منگول‌ها، بره... .
هرچه هم می‌شد؛ انتهایش بره‌ها، خوش‌حال و خندان به خانه می‌رفتند.
حالا هنوز هم بره‌ها انتهایش خندان به خانه می‌روند.
فقط...
به خانه که می‌رسند، لباس‌هایشان را از تن می‌کنند و دندان‌های خونی آلوده‌شان را پاک می‌کنند؛ مبادا کسی
بفهمد گوسفند درمانده‌ای که برای محافظت از خودش لباس گرگ پوشیده بود، دریده شده است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روناهی

روناهی

مدیر بازنشسته
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,421
پسندها
26,237
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
کاف و گاف روزی برادرهای دوقلویِ شبیهِ هم بودند... .
اما حرص بود یا طمع را نمی‌دانم،
نمی‌دانم چه بالاتر از برادری بود که کاف سر گاف کلاه گذاشت، پا گذاشت روی شانه‌های او و بالاتر رفت... .
حیف که...
کاف‌های دور و برمان این روزگار چندان هم کم نیستند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روناهی

روناهی

مدیر بازنشسته
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,421
پسندها
26,237
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
خدا بیامرزد قُل‌‌قُل‌هایِ سماورهایِ سر صبحی را!
بوی عشق و طعم زندگی می‌دادند وقتی که،
ضمیمه‌ی انحنای لب‌های خوانواده هورت هورت بالا می‌کشیدی... .
حالا که آلارم‌های گوشی‌هایِ هزار صفر رقم قیمتی‌مان بیدارمان می‌کنند، دیگر نه رنگی از زندگی هست و نه لبخندی رویِ لب‌های کسی... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روناهی

روناهی

مدیر بازنشسته
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,421
پسندها
26,237
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
بابا نان داد.
بابا با غم نان داد.
بابا با باری شرمندگی بر دوشش نان داد.
بابا با دستان پینه بسته و کمر خم شده نان داد.
بابا با همه‌یِ جان کندن‌های شب تا روز و روز تا شبش سر آخر تنها نان داد.
ما هم نان را خوردیم.
با درد خوردیم... .
با بغض، ولی لبخند خوردیم.
با بوی کباب همسایه خوردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روناهی

روناهی

مدیر بازنشسته
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,421
پسندها
26,237
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
خدا بیامرزد خدا بیامرز شده‌ها را!
عمراً اگر در دورانشان چنین دورانی دیده باشند.
عمراً اگر دیده باشند که دست‌هایِ دراز شده‌ی مردم برای کمک رو به آنها... .
تنها برای پا گذاشتن و بالا رفتن خودشان استفاده می‌کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روناهی

روناهی

مدیر بازنشسته
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,421
پسندها
26,237
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
چشمانم می‌سوزند و نفسم تنگ شده... .
نه از دل کندن کسی!
از گرد و خاک نامردی، که ردپایش در تمام شهر بیداد می‌کند!
از های هایِ بلندِ گریه‌های در دل کودک تنها مانده شهر،
که هر چه خیابان وجب می‌کند... رهگذری نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روناهی

روناهی

مدیر بازنشسته
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,421
پسندها
26,237
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
نور ماه دیگر افسانه شده... ،
ستاره‌هایِ محو شده همه دست به دعا برداشته‌اند تا مبادا
با این حجم از آلودگی که حالا به آسمان کشیده شده،
کم‌کم خود ماه را هم دیگر نبینیم... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روناهی

روناهی

مدیر بازنشسته
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,421
پسندها
26,237
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
خدا بیامرزد لولو خورخوره‌ را!
لااقل وقتی بیدار می‌شدیم ردپایی از او در دنیای واقعی نبود... .
این روزها دیوهایِ فقر و بیماری و... انقدر در تن زندگی شهر پیچیده
که اصلاً دیگر خواب و بیداری‌هایمان هم معلوم نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روناهی

روناهی

مدیر بازنشسته
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,421
پسندها
26,237
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
فایده ندارد سهراب!
دگر هزاربار هم که این چشم‌ها را بشوییم
لکه‌هایِ روی تن این شهر پاک نمی‌شود، که نمی‌شود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روناهی

روناهی

مدیر بازنشسته
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,421
پسندها
26,237
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
اشتباه آن بود که نگاه را لابه‌لای شهر گرداندم،
باید به خودم نگاه می‌کردم!
شاید میانِ این شهر تنها سیاهی باشد؛ امّا
من چه کرده‌ام برای اندک زدودن این سیاهی؟
اگر فانوس‌ها در خوابند،
پس باید بیدارشان کرد... .
اگر یک وجب نور در این شهر نیست،
پس باید دروازه روشنی را باز کرد... .
اگر همه لباس غم بر تن ذهن کرده آمد،
پس باید جارویی به دست گرفت
و زدود هرچه سیاهی و غم و تنهایی است... .
چه سود از نوشته‌های بی‌جان!؟
باید از جا بلند شد و فانوس‌ها را بیدار کرد... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روناهی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا