متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی دخترها دیوانه‌اند! | مهدیه بحرینی کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Regina

کاربر حرفه‌ای
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,846
پسندها
75,252
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #1
659038_7ecea3f14ed61e16529f5b2d4cd6b889.jpg
نام دلنوشته: دخترها دیوانه‌اند..!
نام نویسنده: مهدیه بحرینی
تگ: محبوب
ویراستار: ستاره لطفی
مقدمه:
آری، دخترها کاملا دیوانه‌اند. اگر دیوانه نبودند که عاشق نمی‌شدند!
اگر هم عاشق نمی شدند؛
قلبشان برای خودشان بود!
و اگر قلبشان برای خودشان بود؛ برای کسی نمی‌تپید که بویی از عشق نبرده... .
اگر قلبشان برای خودشان بود رها نمی‌شدند... .

292079
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Regina

Sama_Shams

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,050
پسندها
13,800
امتیازها
34,373
مدال‌ها
17
سن
20
  • #2
•| بسم رب القلم |•

آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...

549332_55d8129b2b3bd338171f79aeb97b64bc.jpg

نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.

"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sama_Shams

Regina

کاربر حرفه‌ای
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,846
پسندها
75,252
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #3
***
دلتنگی واژه‌ی عجیبی است!
نگاهش که می‌کنی‌ قلبت فشرده می‌شود... .
به ناگاه دلتنگ می‌شوی،
دلتنگ کسی که نیست!

دلتنگ که می‌شوی؛
زمین به آسمان برود یا آسمان به زمین برسد، فرقی به حال تو نمی‌کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Regina

Regina

کاربر حرفه‌ای
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,846
پسندها
75,252
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #4
***
دلتنگ کسی که می‌شوی
کافی است به آسمان نگاه کنی،
او را می‌بینی!

عجیب است اما به هر کجا که می‍‌نگری توهم بودنش را می‌زنی.
حتی گاهی در ناخودآگاهت صدایش را نیز می‌شنوی!
می‌شوی عین مرغ پر کنده!
پرپر می‌زنی و ذره‌ذره‌ی جانت را فدای لحظات می‌کنی تا او برسد.

اما گاهی خیلی زود دیر می‌شود برای بودن‌ها،
دیدن‌ها،
دوستت دارم‌ها... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Regina

Regina

کاربر حرفه‌ای
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,846
پسندها
75,252
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #5
***
دلتنگ کسی که می‌شوی،
حتی اگر به آینه نیز نگاه کنی انعکاس او را در چشمانت خواهی‌دید!

اصلاً... .
اصلاً دلتنگی را هم باید مثل آنابل درون محفظه‌ای نگه داری کنیم و اجازه‌ی بیرون آمدن را به او ندهیم شاید اینگونه دیگر حسش نکنیم... .

دلتنگ که می‌شوی،
قلبت می‌خواهد سینه‌ات را سوراخ کند و بیرون بپرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Regina

Regina

کاربر حرفه‌ای
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,846
پسندها
75,252
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #6
***
آخرش هم من نفهمیدم چرا قلب در کاری که به او مربوط نیست دخالت می‌کند؟
مگر کارش پمپاژ خون نیست؟!
پس چرا هر ناخالصی دیگری را همراه با خون به بندبند وجودمان روانه می‌کند؟
قلب زبان نفهم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Regina

Regina

کاربر حرفه‌ای
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,846
پسندها
75,252
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #7
***
چشمانش فصل جدیدی را در زندگی دخترک باز کرد.
دستانش نسیم خنکی بود که پوست دخترک را نوازش می‌کرد.
موهایش،
موهای دخترک را می‌گویم!
همچو آبی بی‌کران مواج بود... .
فرشته‌ای بود از جنس خاک... ـ
فرشته‌ای بود که بال نداشت!
روحش همچون پرنده‌ای بود که شب‌ها از دام و اسارت رهایی می‌یابد؛
چشمانش چمن‌زار بود و انعکاس آفتاب در آن همانند الماس می‌درخشید... .
بوی تنش عطر شکوفه‌های گیلاس بود و گردنبندی از یاقوت سرخ بر گردنش خودنمایی می‌کرد.
دخترک مضطرب بود،
نگاهش اطراف را می‌کاوید
صدای غرش رعد و برق دختر را ترساند.
هوا ابری بود.
ابرها در آسمان زار می‌زدند.
آسمان با شدت می‌بارید و چاله‌های پارک را پر از آب می‌کرد.
کتانی‌های طوسی رنگش گلی شدند؛
اما او نیامد.
سایه‌ای از دور به سمت دخترک می‌آمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Regina

Regina

کاربر حرفه‌ای
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,846
پسندها
75,252
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #8
***
یادت می‌آید که دیروز در ساعت «یازده و هشت» دقیقه کجا بودی؟
فکر می‌کنم که داشتی در باغ ذهنت؛ لابه‌لای درختان خیالت قدم می‌زدی و از صدای خش‌خش برگ‌های امیدت که خزان زده بود،فقط اندکی لذت می‌بردی! البته فکر کنم! می‌دانی از کجا فهمیدم؟ از آن‌جایی که تو همیشه برای رفتن همیشه برای رفتن به آن‌جا عجله داری و یادت می‌رود که بند کفش‌هایت را ببندی و جوراب نارنجی رنگت را به پا کنی.
یادت می‌رود موهایت را شانه بزنی تا با آهنگ باد نرقصند.
یا مثلا یادت می‌رود لباس گرم بپوشیی، هرچه باشد پاییز است دیگر!
حالا بگذریم!
زیر درخت نارون سر به فلک کشیده‌ات نشستی؟
گفته بودی هرگاه که به آن‌جا می‌روی؛ زیر سایه‌اش می‌نشینی و به گذشته فکر می‌کنی... .
راستش را بگو؛ اصلا به آن‌جا رفته بودی؟ شاید چیزی یا کسی مهم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Regina

Regina

کاربر حرفه‌ای
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,846
پسندها
75,252
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #9
***
چقدر ساده بودم من؛
مثل وقتی که تا نبودی امکان نداشت زیر باران بروم!
تا نبودی،
نمی‌خندیدم... .
اما تو می‌آمدی؛
با دلبری تازه،
خیس از باران،
با لبی خندان... .
موهایت خیس‌خیس بود!
جذاب‌ترین نقاشی خدا بودی دیگر!
موهای خیست روی پیشانی‌ات را پوشانده بودند... دلبری در روز روشن؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Regina

Regina

کاربر حرفه‌ای
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,846
پسندها
75,252
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #10
***
به چه سان از دل بی‌نوای من دلبری می‎‌کنی؟!
مگر نمی‌دانی که دلم بی‌طاقت است؟!
نمی‎‌گویی قلبم از کار می‌افتد؟!
چرا می‌خندی؟!
درد زدی و نمی‌خواهی درمان کنی؟
می‌خواهی داغ بنشانی بر دلم؟
ولی بخند؛
خنده‌ات درمان است و اخمت درد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Regina
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا