متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی دخترها دیوانه‌اند! | مهدیه بحرینی کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Regina

کاربر حرفه‌ای
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,846
پسندها
75,252
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #11
***
دردی که در دلم نشانده‌ای را هیچ مسکنی درمان نمی‌کند!
داغی بر پیشانی قلبم زدی که هرکه مرا می‌بیند، از تو می‌پرسد... .
به‌راستی که عاشق،
حد و مرز برای خود نمی‌تراشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Regina

Regina

کاربر حرفه‌ای
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,846
پسندها
75,252
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #12
***
سخن از عشق که به میان می‌آید،
دلم می‌گیرد... .
گریزانم از عشق! دلم فراق را تحمل نخواهد کرد!
ممکن است بگویی:
- «خودم یک تنه عاشقی می‌کنم. مثل یک مرد، مردانه می‎‌خواهمت... .»
جواب من تلخندی بیش نیست... .
مردانگی که به ریش و سبیل و هیکل گنده کردن نیست!
من از تو مردانه‌تر برایت جنگیدم ولی تو نفهمیدی... .
این شعر را شنیده‌ای که می‌گوید؛
وای از آن روز، تو عاشق شوی و من معشوق/ پدری از تو درآرم که خدا می‌داند... .
راستش را بخواهی اهل تلافی نیستم، ولی توقعاتم بالا رفته! دیگر تو را نمی‌خواهم، فقط تنهایی برایم کفایت می‌کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Regina

Regina

کاربر حرفه‌ای
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,846
پسندها
75,252
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #13
***
یادم می‌آید روزی یک نفر از من پرسید:
- «من موندم چرا این‌قدر برات جذابه؟ آخه از نظر من زیاد هم جذاب نیست!»
گرهی میان ابروهایم نشست و با احساسی که از قلبم برخواسته بود گفتم:
- »قضیه ربطی به منحصر بفرد بودن یا نبودن نداره، این‌که برای من از همه‌ی آدم‌های دنیا جذاب‌تر هستش برای این هست که قلبم فقط اون رو تو خودش جا داده، بدونِ این‌که من بخوام!... این قلبمِ که نمی‌ذاره هیچ کس دیگه‌ای رو توش راه بدم... .»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Regina

Regina

کاربر حرفه‌ای
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,846
پسندها
75,252
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #14
***
دلم را به آن راه می‌زنم،
انگار که عاشقت نیستم!
گفتی فراموشت کنم... .
عشق که دلیل و منطق سرش نمی‌شود..!
گفتم:
- «هزاران تئوری مختلف هم که برای جدایی‌مان به هم ببافی، باز هم دوست داشتنت را گوشه‌ی ذهنم نگه می‎‌دارم!»
هنوز هم گوشه‌ی قلبم خاک می‌خوری!
پس کی دست از منطقت خواهی‌کشید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Regina

Regina

کاربر حرفه‌ای
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,846
پسندها
75,252
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #15
***
چشم که باز می‌کنم، خود را در میان انبوهی از تنهایی می‌یابم... .
وهم و ترس بر من چیره می‌شوند و به قعر اقیانوسی از سکوت فرو می‌روم.
صدای تیک‌تاک ساعت به گوش می‌رسد،
شاید او نیز همانند من از تنهایی وحشت دارد که از خودش صدایی اینچنین بروز می‌دهد.
صدایی آهسته در ذهنم هشدار می‌دهد؛
این آرامش قبل از طوفان است... .
به آن دل نبند!
گمان ‌کنم علاقه‌ی چندانی به این آرامش نداشته باشم، اما دنیا همیشه اینگونه نمی‌ماند!
شاید روزی حاضر شدم برای همین آرامش جان بدهم!
کسی چه می‌داند در پس پرده‌ی سرنوشت چه می‌گذرد؟
شاید شما در خواب هستید که این این جملات را می‌خوانید! شاید هم من توهم بیداری زده‌ام... .
کسی چه می‌داند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Regina

Regina

کاربر حرفه‌ای
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,846
پسندها
75,252
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #16
***
نمی‌دانم چه شد یک‌دفعه دلم به دلت گره خورد... .
نگاهم که به نگاهت خورد،
غرق شدم در چشمانت و هنوز که هنوزه نای دست و پا زدن ندارم!
انگار همه‌ام را فلج کرده‌ای تا فقط به تو نگاه کنم.
نمی‌دانم چه شگردی است ولی هرچه هست، قربانی‌ات را فدایت می‌کند و هر لحظه این را در گوش او زمزمه می‌کند:
- «من برنده‌ام... حال دیگر تو نیز از آن منی!»
زهر چشمانت، پادزهری بجز خودت ندارد و من آگاهم که هیچ‌گاه درمان نخواهم شد،
چرا که تمام من غرق نداشتنت شده!
ندارایی تو، چه متناقض نمایی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Regina

Regina

کاربر حرفه‌ای
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,846
پسندها
75,252
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #17
***
گل اطلسی من!
هم‌اکنون که تو را به خاطر می‌آورم،
فرسخ‌ها از من دوری!
تو را نمی‌دانم،
ولی من دلم بدجور هوای عطر تنت را کرده!
وقتی می‌گویم دلم هوایت را کرده یعنی باید در هوای تو باشم تا سازم کوک شود!
سازی که کوک نباشد وبال گردن است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Regina

Regina

کاربر حرفه‌ای
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,846
پسندها
75,252
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #18
***
اگر روزی،
جایی گذرت به من افتاد
می‌خواهم مثل غریبه‌ها با تو برخورد کنم!
خودت گفتی غریبه باشیم، نگفتی؟!
من هم می‌خواهم به خواسته‌ات عمل کنم... .
می‌خواهم دلم را از حکومت برکنار کرده و عقلم را بر تخت سلطنت بنشانم!
ترازوی عدالت برای ما کارساز نیست، حتی اگر صد تن عذاب وجدان هم داشته باشی باز هم به پای احساسی که به‌خاطر تو کشتم نمی‌رسد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Regina

Regina

کاربر حرفه‌ای
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,846
پسندها
75,252
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #19
***
به‌نظر من آدم‌ها بی‌دلیل عشق نمی‌ورزند... .
دخترها بی‌دلیل عاشق نمی‌شوند... .
مردها بی‌دلیل مرد نامیده نمی‌شوند...!
دوستی‌ها بی‌دلیل شکل و شمایل دوستی به خود نمی‌گیرند!
اگرچه به من نزدیکی ولی من حست نمی‌کنم...
دیگر نه!
این‌ها را گفتم که به این‌جا برسم؛
یادت است دلیل دلباختگی‎‌ام را می‌پرسیدی؟
من می‌گفتم:
«آخر مگر برای شیفتگی هم باید دلیل داشته باشی؟»
تو هم می‌گفتی:
«در این دنیا برای هرچیزی باید دلیل منطقی بیاوری! غیر از این باشد، من باورت نخواهم کرد... .»
می‌خواهم بگویم که خسته‌ام از عاشقی بی‌منطقم!
می‌خواهم بگویم که دیگر عاشقت نیستم! حالا که خوب دقت می‌کنم می‌بینم که از اول هم حسم به تو تنها برای آرامش دل بی‌منطقم بود... ولی حالا دیگر عقل حکم می‌کند که طنابش را ببرم!
برای من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Regina

Regina

کاربر حرفه‌ای
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,846
پسندها
75,252
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #20
***
چشم می‌بندم و تو را می‌بینم.
نه، دیگر نه!
نمی‌خواهم بار دیگر خامت شوم... .
نمی‌خواهم دوباره دلم را وارد زمین بازی‌ات کنی... .
چشم باز می‌کنم تا دیگر در مقابلم تو را نبینم!
گرمای دستانت... دریای چشمانت... .
همه و همه را از خاطرم خط می‌زنم!
دیگر دل در گرو تو ندارم
رشته‌ی خواستنم را پاره کردم!
قلبم را بیرون آوردم و تو را از آن بریدم... .
محل جراحت خونریزی می‌کرد ولی ارزشش را داشت.
درد عمیقی در سینه‌ام احساس کردم؛
درد جدایی نبود، بود؟
دلم بر سر زنان التماس می‌کرد که تو را از او جدا نکنم؛ بیچاره نمی‌دانست این تو نیستی،
خیال توست که مثل توده‌ای سرطانی به او چسبیده.
عقلم بر تخت سلطنتش نشسته بود و این صحنه را با لذت هرچه تمام به صحنه‌ی اجرای حکم زل زده بود.
دلم را وصله زدم و حافظه‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Regina
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا