دریا را میبینم به یادت میافتم...
همان زمان که میگفتی:
- تا ابد با تو میمانم...!
مگر مردها قولشان قول نیست؟!
پس چرا زیر قولت زدی و ترکم کردی...؟
نامرد!
جنون دارم!
بعد از رفتنت جنون گرفتم!
زمانی که تو را درون پرتگاه دیدم جنون گرفتم!
چرا؟
چرا خودت را سپرم کردی؟
مگر من خواستم؟
مگر من گفتم تو پیش خدا باش و من در زمین؟!
ها؟
مگر من گفتم؟!
لب پرتگاه بودیم!
یادت میآید؟
تولدت نیز بود!
جعبهی عطر را باز کردم و به دستت دادم.
گونهام را بوسیدی و تشکر کردی!
با عطری که برایت گرفتم دوش گرفتی!
خندیدم!
اما خندیدنم به مرگ تو ختم شد!
سنگ زیر پایم لرزید تو از اینکه مرا از دست بدهی...
خود را سپر جانم کردی!
چرا؟
مگر با مرگ من دنیا به پایان میرسید؟!
آخر چرا؟
- ماهم یادت است چه میگفت؟
نگاهش میکنم؛ یادش نیست! خب اشکالی ندارد میگویم!
میگفت:
«تنهایی خیلی سخت است»
اما حال میگویم:
- تنهایی، تنهایی را تحمل کردن، سختتر است!