دلنوشته‌ی شب‌های بعد از تو | NIUSHA.G_M کاربر انجمن یک رمان

[^MiushaW.GM]

نه مرگ به سراغم می‌آید... نه یار به سراغم می‌آید... نه شادی...
آه!
چه بی‌بها شدم...!​

 

[^MiushaW.GM]

می‌دانی؟ گاه آنقدر تنها می‌شوم که خدا هم به تقدیر می‌گوید:
کمی مهربان‌تر باش!​

 

[^MiushaW.GM]

میشود تنهایی بازی کرد... میشود تنهایی خندید...
میشود تنهایی سفر کرد... ولی خیلی سخت است تنهایی...
تنهایی را تحمل کردن …! ​

 

[^MiushaW.GM]

بعضی روزا دیگه نه خاطره... نه بغض... نه اشک...
هیچ‌کدوم دردی ازت دوا نمی‌کنه!
می‌شینی یه گوشه... زانوهات و بغل می‌کنی و با خودت می‌گی:
- دیگه زورم نمی‌رسه!​

 

[^MiushaW.GM]

خداوندا...
مگه نمی‌گویی مرگ حق است؟!
من الان حقم را می‌خواهم...!​

 

[^MiushaW.GM]

آهای سهراب
قایق دیگر جوابگو نیست، کشتی باید ساخت
اینجا مثل من تنها زیاد است...​

 

[^MiushaW.GM]

خدایـا...!
سرده این پـاییـن... ازون بـالا تماشـا کـن!
اگــه میشه فقـ‌ ـط گـ‌ـاهی خودت... قـلب منـو "هـا" کن!
خدایـا...!
ســرده ایــن پـاییـن... ببیـن دسـتامو مـی لرزه!
دیگـه حـتی همــه دنیــا... بـه ایـن دوری نمی ارزه!
خدایــا...!
وقت برگشتن... یه کم بـا مـن مدارا کن!
شنیدم گـرمــه آغـوشـت... اگـه میشه منم جا کن!​

 

[^MiushaW.GM]

گاه می‌گویم:
شاید شیطان هم عاشق حوا بود
که بر آدم سجده نکرد!​

 

[^MiushaW.GM]

تنهایی
می دانستم می آیی
اما من
بی تو
هر شب تقدیر را دوره میکنم ...​

 

[^MiushaW.GM]

خواستم از دل عاشقم بیرونت کنم
اما نشد!
خواستم حداقل فراموشت کنم
این هم نشد!
خواستم با هر بار دیدنت دل ندم
بازهم نشد!​