*** هر روز و دقیقه و هر ثانیه،
به امید آمدنت چشم میدوزم به آن پهنهی آبی که نامش آسمان است.
تا چه اندازه چرخهی روزگار قصد دارد من و تو را بچرخاند تا مبادا دستمان به یکدیگر برسد؟ کردگار میداند.
***
موهای غلتانت همچو پرتوهای آفتاب میرقصند و تو چه زیبا با آن نگاه محجوبت، قلب من را در زیر شعلههای تعشقت شیفته و شیدای خود کردهای. اِی زیباترین مخلوق خدا!
***
خورشید: اِی ماه فروزنده بتاب و آسمان را در خود بکش.
آسمان: ناز که را میکشی اِی آفتاب درخشنده! چه را به رخ من میکشی؟ عشقت؟ من خود عشقی را در سینه میسوزانم، عشقی که قرنیست در قلبم خفته است و من میچپانمش و او با آن فاصلهها، حکایت هر روزش را برایم مینوازد.