*** زیبای دوستداشتنی
عروسک خواستنی
چه شکنندهای!
میترسم از زمانی که نتوانم تورا در مکانی امن
دور از برخی آدمهای بد
نگهداری کنم.
نمیدانم این جان برایت کافیست یا نه!
*** سرزمینیست بیکران
آهوهانی زیبا بر دامنهی دشتها میتازند
رگههایی از پرتوهای خورشید بر دستلافها
طنین انداز شده
چشمههایی زلال و پاک، در آنجا جریان دارد
جان دلم...
زیبایی و درخشندگی را، پاکی و مهربانی را
همه را در چشمان پاک تو میبینم.
*** بانو...
نگاهت به کدام برهوتیست که
بهشتت را فراموش کردی؟!
کدام خار به چشمت آمد که
گلت را از یاد بردی؟
زیبای من...
مبادا گلت را از یاد ببری که
از نبود تو پژمرده میشود.
*** زبان دل باز بیقرار از توصیف توست
میخواهد از قلب پاکت بگوید.
دستانم گله دارند.
گله از موهایی که نوازششان نکردند!
چشمانم گله دارند،
گله از چَشمانی که نیمنگاهی به آنها
انداخته نشد... !
*** چه جنگی در درونم برپا شده!
عقل پوزخند زنان بر سر قلب میکوبد و لب میزند:
«گفتم نمیخواهتت احمق!»
و قلبم بغضکنان میگوید:
«ناز میکند؛ میخواهد!
من میدانم که مرا میخواهد...»
*** زبانزد همه از زیبایی بودی،
عجب ترسی در دلم امشب برپا بود...
ترس از چشم خوردنت بانوی بهشتی!
امشب دلم را به تو،
و تو را به خدایم امانت دادم؛
تا زمانی که امانتیام دست توست،
در امانت خدایی... !
*** فرشتهها التیام میکنند حال دل انسانهارا
اسرانجائیلم...
تو که بر التهاب این دل افزودی بانوی مهربانی،
ریشههای قلبم میسوزد
گویا این جان حس دگر دارد...
چه زیبا جهنمی در من به پا کردی!
*** اینهمه این دل فریاد فؤادت را زد
از نگاهت گفت، از صدایت گفت
اَز خندههایت...
اصلا میگویی این جان بیجان کجاست؟!
یا تو هم درگیر نگاه و صدا و خندهی
او هستی؟