خواب میخواهم فقط!
میگویند مرد که خسته شد سیگار میخواهد فقط!
پس ما دختران چه؟
ما چه کنیم هنگام خستگی؟
پس بگوییم
دختر که خسته شد خواب میخواهد فقط... . #PARADISE
دلم آغوش تبدار خواهان است
آغوشی که شاید برای من نباشد
دل ز کسی گرفته...
که با حال خرابم، باز لبخند به روی لبش میاورم
کسی که مرا به راحتی از یاد میبرد
ولی من...
هر ساعت از شبانه روز رویای او را میبینم!
منه مغرور و سنگدل...
جوری دلش نرم شد، که خود نیز حیران است!
هم آرزوی رسیدن به یار دارد...
هم از یاد بردن و ضربه نخوردن! #Lady_of_Death
روزی روزگاری
دخترکی بازیگوش...
در بین کنجکاوی خویش
پیدا کرد شعری را
«زندگی عشق است، عشق افسانه نیست
آنکه عشق را آفرید دیوانه نیست
عشق آن نیست که کنارش باشی
عشق آن است که به یادش باشی!»
تا به امروز در ذهنش نمیگنجید، مگر میشود که کنار عشقت نباشی؟
با گذر زمان، آنقدر به این درک رسید که خود حیران گشت!
آری میشود!
حال که معنی این شعر را میفهمد، از همگان دلگیر است
چرا باید در این سن دلش پر باشد...
درکش به این اندازه باشد...
چیزهایی را بنگرد، ببیند و درک کند که نباید...
چرا نباید همانند گذشته باشد آرزوها و رویاهایش؟
کسی نمیفهمد واقعا چرا؟ #Lady_of_Death
باز هم تنفر
تنفری بی حد و حصر
تنها به دلیل رقابت
تنفر از دوستانی که با آنها خندیدهای ولی اکنون...
با تنفر به نامشان خیره میشوی،
تنها به دلیل رقابت با تو!
حس بدی است.
حس افتضاحی است.
از دوستانت تنفری عمیق و وصفناپذیر به دل بگیری.
نمیشود!
اما اگر نمیشود، پس چگونه من اکنون از آنها متنفر هستم؟ #PARADISE
چه زیبا و شیرین است که کسی همانند خود بیابی
ولی حتی در ذهنش هم جای نداری، چه برسد به قلب!
چه سخت که اولین حست را اینگونه سخت تجربه کنی
چه بد که کمتر کسی تو را درک کند و تنها کاری که انجام دهد قضاوت است!
چه دلگیر که حتی به تو فکر هم نمیکند!
با اینکه خاطره ساختی...
با او خندیدی...
حرف زدی...
ولی باز حتی در ذهنش هم جایی نداری
چه برسد به قلب!
چه سخت، واقعا سخت است و دوام آوردن زیر این درد ز توان خارج! #Lady_of_Death
کفتاران در پوست بره!
واقعا خندهدار است، مگر نه؟
همچو دایه بِه از مادر رفتار میکنند که انگار نمیدانم اینها از نامادریهای درون قصهها بدترند!
با آنکه زیر سختیها جان میدهم...
با آنکه حرفهای همگان دلم را پاره پاره کرد...
باز میایستم و سرم را بالا نگه میدارم!
من همگان نیستم که به سرعت جا بزنم یا تسلیم شوم
من منم! #Lady_of_Death
گلویم دیگر طاقت این حجم بغض را ندارد
دلم دیگر طاقت این همه درد را ندارد
تا کی باید صبر کرد؟
تا کی هراس از دست دادنش را دارا باشم؟
من لبریز از این حسم...
فکر اینکه برای کس دیگری باشد بغض میکنم
تا کی باید صبر کرد؟
حتی در ذهنش هم جایی نیست...
شاید توقع من زیاد است!
حتی یکثانیه یاد من بیوفتد برایم کافیست...
آری! این برای همگان حتی توقع زیادیست! #Lady_of_Death
باز به این باور رسیدم که عشق وجود ندارد!
اگر هم هست، یکتب داغ و شیرین و زود گذر است
به راحتی به دست میاید و راحت از بین میرود
اما حسی که من دارم...
عشق نیست، دوست داشتن است!
این حس به راحتی به دست نمیاید که زود هم از بین برود!
آرام آرام در جایی از قلب ریشه میکند و آهسته آهسته هرلحظه از جان تغذیه میکند
این حس عجیب، به راحتی از بین نمیرود
اما تلنگری میخواهد تا جلوی بیشتر شدن این ریشه را گرفت
بعد این تلنگر، آرام آرام با دستان خودت میتوانی ریشه را خشک کنی و از بین ببری
ولی باز در گوشهای از ذهنت...
همیشه هست و خاطراتش پنهان شده!
شاید من هم به این تلنگر احتیاج دارم
تا برای همیشه...
حتی در آن قسمت ذهنم
حتی در همان گوشه کوچک، از بین میبرمش #Lady_of_Death...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
اگر بیدلیل به گوشهای زل زدی و لحظهای به خودت میای که دقیقهها گذشته...
یا عاشق شدهای...
یا دیگر عاشق نمیشوی!
لذت این خیره شدنها بهقدری زیاد است
که حتی اهمیت دیوانه گفتن همگان برایت هیچ میشود
آنقدر فکر کردن بهش زیباست که حتی خود همگان برایت هیچ میشود چه برسه بر حرفهایشان!
و باز چه حقیقت از نظر من خندهدار است!
همیشه لبخند و خنده نقابیست که هیچکس نمیتواند زیرش را ببیند. #Lady_of_Death