***
سرطان قلب گرفتهام این روزها! سلولهای خاطراتت،
زیادی بافت صورتت را هدیه به نورونهای مغزم میکنند...
میبینی؟
این به گونهای مبتلا شدهام،
که دوست داشتنت تمام اموالم را دزدیده است.
*** بیچاره ماهها،
که غم سالها را به دوش میکشند....
و سالها،
نمنم باران گونههایم را...
آخر این پاییز کی تمام خواهد شد؟!
دیگر حتی برگی نمانده تا تیمار دختر پاییز باشد!
همه مردهاند،
له شدهاند،
زیر پای بزرگِ دیوانی که اسم خود را آدم گذاشتهاند!
*** من میخواهم؛
آن زیبای خفتهای باشم،
که دستان گرمت مرا از سالها خواب غفلت،
به چای قندپهلو دعوت کند!
نه آنکه عطر تلخ نبودنت
همچنان خواب غفلت را،
با مداد قرمز روی گونههایم طرح بزند!
*** تمام سلولهای این دیوار به تو میرسند،
از چپ و از راست!
میآیم و طبق قرارمان با تو صحبت میکنم؛
با دستانت،
با عطر تنت،
با ستارههای گیسوانت...
باز هم سکوت میکنی،
و ابرهای قهوهای میبارند.
باز هم سکوتت،
سکوت تنهایی را میشکند و لرزه بر بام پایتخت میاندازد!
لرزهای که همه را کشت...
پدر،
مادر،
سالهای خاک خورده کودکی و...
اما،
باز هم آخر داستان،
دخت پاییز ماند و دروغ شاهنشان روی پیشانیاش!
*** میشود نامت بیاید،
و دلآرا به سجده نیفتد؟
گویا دخترکمان،
در سجده روی پاهایت جان داده است...
آری ای نازنین!
گاهی مجنون بودن، زن بودن میخواهد... .
*** تو مرا میخوانی و کتاب را میبندی
لکن سالهای زیادیست که حتی
خاک روی مرا هم نمیگیری
میدانم، میدانم دیگر این کتابخانه چوبی،
رنگ دستانت را نخواهد دید...؛
اما
کاش طوفان بیاید،
و باری دیگر نقش چشمانت را روی موجهای آبی گلدوزی کند
و من باری دیگر از پشت پنجره برایت قربانی کنم، تنهاییام را...!
*** تمام عجایب دنیا به عدد هفت پیوند خوردهاند؛
لکن،
عجایب چشمان تو هزار تاست!
یکی سکوت،
یکی فریاد،
یکی خشم،
یکی درد،
یکی اضطراب و...
اما میدانی عجیبترین آن چیست؟ دروغی که با دروغ بودنش سالهاست،
تابستان این زمستان سرد است!