***
تمام سلولهای این دیوار به تو میرسند،
از چپ و از راست!
میآیم و طبق قرارمان با تو صحبت میکنم؛
با دستانت،
با عطر تنت،
با ستارههای گیسوانت...
باز هم سکوت میکنی،
و ابرهای قهوهای میبارند.
باز هم سکوتت،
سکوت تنهایی را میشکند و لرزه بر بام پایتخت میاندازد!
لرزهای که همه را کشت...
پدر،
مادر،
سالهای خاک خورده کودکی و...
اما،
باز هم آخر داستان،
دخت پاییز ماند و دروغ شاهنشان روی پیشانیاش!