***
در میان باغی از واژهها میدوم،
و خوش رنگترینهایش را میچینم!
از بینشان واژه سرخی را کنار اسمش میگذارم، و میشود عشق...
با ذوق میخندم،
و واژه زرد رنگی را کنار چشمانش میگذارم، و میشود خورشید...
و اینگونه فال بچگیهایم شد؛
«خورشید عشق»
خورشیدی که تا سالها طلوع نکرد،
حال که غروبش تمام شده؛
نه من آن کودکام،
و نه او آن خورشیدی است که ذهن کودکم آن را با موهای طلاییش،
در حال فتح سرزمین احساساتم میدید.