نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

روی سایت مجموعه دلنوشته‌های ماه نشان | دختر پاییز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Arman_r
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 42
  • بازدیدها 5,426
  • برچسب‌ها
    ماه نشان
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Arman_r

کاربر فعال
سطح
28
 
ارسالی‌ها
1,134
پسندها
22,374
امتیازها
41,073
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #21
***
بلندای تار و پود گیسوان پوسیده‌ات،
مرا در پرتگاه انداخت...
پرتگاهی که کسی مرا نگفته بود،
در آنجا ققنوسی می‌شوم؛
که از خاکسترهایم دوباره زاده
خواهم شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Arman_r

کاربر فعال
سطح
28
 
ارسالی‌ها
1,134
پسندها
22,374
امتیازها
41,073
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #22
***
از رج‌به‌رج کلمات،
شال‌گردنی‌ای به بلندای مثنوی چشمانت خواهم بافت،
تا این سال‌های نبودنت بدانند،
حتی غیبت کبرایت را شیطان هم نتوانست از من بگیرد!
مگر می‌شود جای اکسیژن،

دی اکسید کربن را تنفس کرد، و همچنان زنده ماند؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Arman_r

کاربر فعال
سطح
28
 
ارسالی‌ها
1,134
پسندها
22,374
امتیازها
41,073
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #23
***
در آیینه چشمانت؛
پیرزنی سپید موی را می‌بینم،
با کمری که بار خاطراتش،
سال‌هاست قوس دو سنگ ماه‌نشانت را
روی آن حک می‌کند!
اما دریغ از جوانمردی که بارهایش را تا دم خانه‌اش بیاورد.


 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Arman_r

کاربر فعال
سطح
28
 
ارسالی‌ها
1,134
پسندها
22,374
امتیازها
41,073
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #24
***
در میان باغی از واژه‌ها می‌دوم،
و خوش‌ رنگ‌ترین‌هایش را می‌چینم!
از بینشان واژه سرخی را کنار اسمش می‌گذارم، و می‌شود عشق...
با ذوق می‌خندم،
و واژه زرد رنگی را کنار چشمانش می‌گذارم، و می‌شود خورشید...‌ ‌
و این‌گونه فال بچگی‌هایم شد؛
«خورشید عشق»
خورشیدی که تا سال‌ها طلوع نکرد،
حال که غروبش تمام شده؛
نه من آن کودک‌ام،
و نه او آن خورشیدی است که ذهن کودکم آن را با موهای طلاییش،

در حال فتح سرزمین احساساتم می‌دید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Arman_r

کاربر فعال
سطح
28
 
ارسالی‌ها
1,134
پسندها
22,374
امتیازها
41,073
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #25
***
شاید تو زیباترین فال حافظم باشی!
رفیق عاشقانه‌هایش، و دشمن سرسخت تنهایی‌هایش باشی...
مِی در مِیخانه باشی،
که زیر دستان عاشق حافظ،
بر صحنه‌ی سفید،
جلوی چشمان هزاران تماشا‌گر می‌رقصی؛
و زلف‌های پریشانت،
بوسه می‌زنند بر چشم‌هایی
که شاید دنیایش تو باشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Arman_r

کاربر فعال
سطح
28
 
ارسالی‌ها
1,134
پسندها
22,374
امتیازها
41,073
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #26
***
تو خود جهنم هستی!
همان‌قدر سوزاننده،
همان‌قدر سرخ!
و چه زیباست،
سوختن در چاهی
که، پرستیدن چشمانت برایم می‌کَنَد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Arman_r

کاربر فعال
سطح
28
 
ارسالی‌ها
1,134
پسندها
22,374
امتیازها
41,073
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #27
***
همان قطره‌ی آبی هستی که بر خاک دلم بوسه زدی!
ریشه دواندی،
قد کشیدی، و چال گونه‌هایم را بر برگ‌هایت کشیدی
همه روزهایم این بود، محبت به پایت بریزم!
شاید از همین‌جا شروع شد،
یا از یک طوفان!
طوفانی از طلسم نگاه‌های حسود دنیا... ‌
آمدی دور تنه‌ات پیچیدی،
پیچیدی،
پیچیدی،
و در آخر خفه کردی ریشه درخت عشقمان را...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Arman_r

کاربر فعال
سطح
28
 
ارسالی‌ها
1,134
پسندها
22,374
امتیازها
41,073
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #28
***
مگر زمین از چرخیدن به دور خورشید دست می‌کشد؟
آن هم در حالی‌ که گرمای آغوشش سهم عطارد است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Arman_r

کاربر فعال
سطح
28
 
ارسالی‌ها
1,134
پسندها
22,374
امتیازها
41,073
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #29
***
نمی‌دانم بی‌فکر نوشتن از تو چه می‌شود؛ اما
ما را همین تجربه‌ها می‌سازد!
مگر قبل از رفتنت،
می‌دانستم پاییز عاشق توست؟
مگر می‌دانستم؛
اشک‌های درختان که زیر پای آدمیان سرزنش می‌شوند،
از فراق تویی‌ست که با آخرین باران از صحنه‌ی روزگار پاک گشتی؟
خیر، نمی‌دانستم!
شانه‌هایم هم نمی‌دانستند!
تحمل بار سنگین چشم‌هایت یعنی چه؟!
آخر می‌دانی؛
تا دستانت بالشت شب‌های خیسم بود،
صبح‌ها با فراغ بالی پر می‌گشودم و به ابرها سلام می‌کردم؛
اما
چند سالی است دستانت،
بالشت شب‌های خاک شده!
و من دگر بالی ندارم،
که بار دگر احوالی از چشمان پر
اشک ابرها بگیرم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Arman_r

کاربر فعال
سطح
28
 
ارسالی‌ها
1,134
پسندها
22,374
امتیازها
41,073
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #30
***
دست بر روی گیسوان بلندش می‌کشم،
تارهای سفید کنار شقیقه‌اش،
هشتاد سال عمر نکرده‌اش را پشت پرده ذهنم،
به عقد چشمانم در می‌آورد.
دگر وقتش است تا پاییز هجران را،
به بلندای شب‌های زمستان بسپارم.
هجران دستانی که آرزوی اوست،

اما خاطرات دیگریست... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا