نفس
حال قلبم دگر طوفانی نیست
دگر باران ندارم
حال ابری را دارم
که بعض امانش را بریده
بغضم راه نفس کشیدنم را برده
سنگم و سرد
بی تابم و دل شکسته
قلبم دگر طاقت دوری تو را ندارد
حال قلبم دگر طوفانی نیست دگر باران ندارم
روزها می گذرد
روزهای بی تو
تو می روی
من می روم
او می رود
چرا همه در حال رفتنیم؟
چرا دیگر کسی نمی آید؟
چرا دیگر عشقی نیست؟
چرا دیگر عاشقی نمی بینم؟
چرا همه می میریم؟
تو به من پشت میکنی
او به تو پشت میکند
او به او پشت می کند
و من...
پشت می کنم به تمام خاطراتت
به عطر نفس هایت
به شوق دیدنت
من هنوز هم منتظرت نشسته ام
یار من!همدم شب های بارانی ام
چند روزیست دلم هوایت را کرده
چندروزی ست دلم تب و تاب اول را ندارد
چند روزی ست خوابت را می بینم
چند روزی ست بیشتر عاشقت شدم
چند سال است رفته ای چند سال است مرده ام!
ستاره سهیل
یاقوت کبود من
ستاره ی سهیل من
ای بارانی که به مزرعه خشک می باری
ای دستانی که دستان فقیری را میگیری در شب سرد
ای ستاره سهیلم
ای ماه شب چهاردهم
ای قشنگ ترین اتفاق زندگیم
ای زیبای بی همتایم
همیشه برایم بمان
تا بیشتر بخواهمت
برگرد تا شروع شود
صدای نفس هایم در نفس هایت برگرد
شاید بیایی
حال قلبم خوب است
سال هاست رفته ای
و سال هاست که قلبم عادت کرده است
اما هیچ گاه رفتنت را نپذیرفت
چه بگویم که رفتنت را باور نمی کند
دلش برای تو
برای لبخند تو
برای دستان مهربان تو
تنگ شده است
کاش هیچ گاه نمی رفتی
تو پرپر شدی
گل رز پرپرم
دلم برایت تنگ است
عمری ست هر شب در ره گذرت
ماندم چشم انتظارت
شاید یک شب بیایی
حرف دل
بازهم یادت کردم
بازهم گریه کرئم
بازهم عکس هایت را دیدم
باز هم یادم آمد که بی تو ویرانم
باز هم دل تنگم برای دبوار های سرت اتاقم
درد و دل کرد
باز هم با بوی عطرت دلم تنگ شد
باز هم گریه کردم
بازهم خاطره هایت دل تنگم را نوازش داد
چه بگویم
که نگویم حرف دلم را
نگویم که دگر نفس ندارم
نگویم که دلم تنگ است
نگویم که دلم تنگ است برای تو
برای چشمانت و گرمای دستانت
نگویم که دلم شکسته
دستانم هنوز منتظر گرمای دستانت است
باز هم یادت کردم باز هم گریه کردم
قول می دهم
خورشید طلوع میکند
طلوع می کند و به حال بی رمق ابرها جانی دوباره میدهد
طلوع خورشید همه جا را نورانی خواهد کرد
ای دل
به تو قول میدهم
که روزی
طلوع خورشید تو را هم نورانی می کند
قول می دهم بس است دیگر چقدر دروغ؟
او نخواهد آمد
دل من فقط با گرد پای او آرام میگیرد
حتی در روزگار خالی از نور...
در خیابان راه ی روم
همه باهم در کنار یک دیگر خوش اند
می خندند و به هم عشق می ورزند
و من آهنگ گوش می کنم و می خندم
خنده ا از خوشحالی نیست
می خندم که بگویند اشک شوق است
کی می خواهند بفهمند که
هیچ کس از خوشحالی گریه نمی کند
من آن بودم که هرکس مرا
از خنده هایم می شناخت
خنده تلخ ن از گریه غم انگیز تر است
حالم از گریه گذشته به آن می خندم