روی سایت دلنوشته دوباره عاشقى | zeinab z کاربر انجمن یک رمان

[zeinab z]

خسته ام، خسته و تنها
با خودم میجنگم
جدال بر سر تنهایی
چه زندگی زیبایی

 

[zeinab z]

قلم را در دست گرفته ام
مینویسم
مینویسم
و مینویسم
آنقدر مینویسم که دیگر نایی در انگشتانم باقی نماند
آنقدر مینویسم تا دیگر حرفی در دلم باقی نماند
آنقدر مینویسم تا فراموش کنم صدای قلبم را
آنقدر مینویسم تا فراموش کنم سازِ مخالفت عقلم را
مینویسم
مینویسم
مینویسم
و دیگر هیچ...

 

[zeinab z]

خسته از مردم شهر
با تمام وجود، رو به سوی تو آورده ام
چاره ساز کار تویی
ای چاره ساز، چاره ای ساز

 

[zeinab z]

از من نترس
من آنقدر سرد و گرم روزگار چشیده ام و آنقدر دلشکسته ام که چیزی برای آسیب رساندن به تو باقی نمی ماند

 

[zeinab z]

زندگی زیباست
با تمام پستی و بلندی هایش
زندگی زیباست
چون من هستم
چون تو هستی
چون هنوز زنده ام
چون هنوز نفس میکشم
میبینی؟
هنوز هم زندگی زیباست

 

[zeinab z]

چقدر درد دارد که عادت کنی به دوست داشته شدن
و ناگهان همه ی معادلاتت بهم بریزد
دیگر برایش دوست داشتنی نباشی
دیگر عزیز نباشی
دیگر مهم نباشی
چقدر درد دارد

 

[zeinab z]

بعضی از حرف ها چقدر دردناکند
گاهی یک جمله ی کوچک نابود میکند تمام دنیای آدمی را

 

[zeinab z]

همچون مرده ای متحرک خیره میشوم به گوشه ای از اتاق تاریکم
دیگر حتی نایی برای اشک ریختن هم ندارم
کوهی از درد بر دوشم سنگینی میکند
کمرم خم شده است آنهم در اوج جوانی
خسته ام
آنقدر خسته که دلم میخواهد سالها به خواب بروم و وقتی بیدار شدم همه ی مشکلات حل شده باشند

 

[zeinab z]

آنقدر دل سوخته ام
که گویی آتشی در قلبم به پا کرده باشند
چقدر دلم برای خودم می سوزد
اِی دلِ بیچاره ی من

 

[zeinab z]

تنها مانده ام میان گرگ هایی در لباس میش
انسان نماهایی که بویی از انسانیت نبرده اند، فقط لباس انسانیت بر تن و چهره ی انسانی بر خود گرفته اند