متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مجموعه دلنوشته‌های گذر دلدادگی | زهرا صالحی(تابان) کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 1,661
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #21
گفتی به درد هم نمی‌خوریم
قبول کردم جدا شویم
آمدم خدافظی... .
تصمیم گرفتم برایِ آخرین بار، غرق شدن درونِ تو را تجربه کنم... ‌‌.
همان بود و همان
غرق شدم، دیگر پیدا نشدم... .
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #22
خیلی وقت از نیامدنت گذشته!
می‌ترسم در یکی از همین روزها،
برای همیشه فراموش کنم که قرار است بیایی... .
آن‌وقت است که دیگر
تا ابد در خیالت دفن خواهم شد!
این چنین، اگر روزی بیاید که زنگ این خانه‌ی درویشی را بفشاری،
خواهی دید که خیالِ تو
در را به رویت می‌گشاید!
خیالِ تو در کنارِ من زنده‌است
می‌ترسم روزی بیایی که
روح من، زندگی کردن با او را آموخته باشد!
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #23
بی‌رحمانه جایت خالیست... .
بی‌رحمانه نیستی و منِ لعنتی،
باز هم نادیده می‌گیرم!
می‌دانی چیست؟!
من نیز بی‌رحمانه در حال ستیز با خودمم؛
با اویی که دل به احساسِ تویِ نامرد، بسته بود!
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #24
هیتلر عاشق بود... .
فقط یک عاشق می‌تواند تمام جهان را به جنگ وا دارد.
فقط یک عاشق می‌تواند زمین و زمان را برای معشوقش به هم بدوزد.
هیتلر قطعا عاشق بود،
که این‌گونه وحشیانه جنگید.
قطعاً به‌خاطر دفاع از تار موهای معشوقش بود که نبرد کرد.
این‌گونه جنگیدن، فقط از یک عاشق برمی‌آید... .
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #25
تو را تشبیهی‌ست به موادِ مخدر،
ترکِ تو گفتن را درد عظیمی است... .
اما...
گَر ادامه دهم تو را هم نیز،‌ به فنا خواهم رفت... .
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #26
ببینم... .
ببین مرا... .
سخت آشفته ام من!
و مغزم دیگر حتی قادر به نوشتن نیست
قادر به خواندنت، به خاطراتت نیستم... .
مغزم از این همه تفاوت تب دارد،
و من از این همه تدبیر خدا در تقدیرم در تفکرم
این همه آدم،
چرا تو؟! چرا من؟!
این همه بازی...
چه بگویم ای که خاطراتت، تنها سِلاحِ من است... .
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #27
قلب لعنتی‌ام
حصارِ دستانِ تو را می‌طلبد
تویی که حصار بستی تمامم را
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #28
تا حالا با خاطراتت زنده مانده‌ام، من بعدش هم می‌توانم.
اما ای کاش خودت هم بودی!
خودت، طعم دیگری‌ست... .
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #29
می‌دانم خواهی آمد... .
اما همين ديشب كه با خودم حساب و كتاب می‌کردم،
باورم شد ديگر آمدنت سودی ندارد.
وقتی من در تب فاجعه‌ام،
تو هر چه قدر هم نزديک باشی، ديگر دوری از من.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #30
گمان می‌کنم كه تيره شبی دراز در راه هست
و از آن دو حقيقتی سخن می‌گويند كه
بر من در گرگ و ميش صبحی مبهم بر ملا خواهد شد... .
تو كه به خواب من می‌آیی، مگر نه؟!
بگو كه خواهی گفت انتظارم عبث نبوده و نيست!
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا