متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌‌های طِیران | دلناز نیازی (TARANEH) کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
تبسمی به دخترک درون آیینه کوچکِ نصب شده بر روی دیوار آشیانه نقلی‌تان، می‌زنی. عطر گُلِ بهار‌ نارنج به خوبی در پیچ و تاب گیسوانت آمیخته شده است.
لبانت سرخ‌گون است و پیراهن بنفشه‌گون زیبایی را بر تن داری. چهار‌قد زرد رنگ، به خوبی بر زلفانِ زرین‌ فامت نشسته و طراوت را به چهره‌ات بخشیده است!
سَر برمی‌گردانی تا با مادرت وداع کُنی و به دیدنِ دوستانت بروی که... .
مادر با نگرشِ تو، آرام بر گونه‌اش می‌کوباند و نزدیکت می‌شود.
- این چه لباس‌هایی‌ست که بر تن زده‌ای؟ از پدر و برادرانت اذن خروج از خانه را گرفته‌ای؟
به پاسخ سؤال واپسینش، سَرت را به نشانه منفی تکان می‌دهی. بازوانت را در پنجه‌های چروکیده و مادرانه‌اش حبس می‌کند و کِشان‌ کِشان به سوی اتاق کوچکت هدایتت می‌کند.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
آرزوهایت را باد می‌بَرد. خیالی نیست!
خواب از گلوی شب‌هایت پایین نمی‌رود. خیالی نیست!
ناگفتنی‌هایت تبدیل به اشک‌های شبانه‌ی روانه شده بر بالشت شده است. خیالی نیست!
تو از تبار بغضی مختومی و آسودگی بر تو روا نیست. خیالی نیست!
زندگانی‌ات را گوراندن؛ آری، بازهم خیالی نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
دَستانت را از هم باز می‌کنی و گرداگرد زانوهایت حلقه می‌کنی یا بهتر است بگویم خود را در آغوش می‌گیری و چشمانِ قهوه‌ای رنگت را به قفسِ پرنده مقابلت سوق می‌دهی... .
آرام و صامت در زندان خود نشسته است و گاهاً با نوکِ نارنج رنگش، دانه‌های ریز و کوچک گندم را بر دهان می‌گیرد.
نژند است، همانند تو! دلش آزادی می‌خواهد امّا چه شده است؟ درقفسِ سیم‌گونی او را به اسارت کشیده‌اند!
از جایت بلند می‌شوی و گام‌هایت را به سوی قفس محبوسِ کبوتر تُند می‌کنی. قُفل زندان را باز می‌کنی و کبوتر سپید رنگ را میان پنجه‌های ظریفت می‌گذاری. بال‌هایش لین و لطیف است. در کسری از ثانیه شادمانی به چهره‌اش برگشته است. اگر او این‌گونه برای رهایی‌ شاداب است، آدمی که جای خود دارد!
دَستانت را به سوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
با شادمانی چندیدن بار انگشتان ظریف دخترانه‌ات را بر روی زنگ می‌فشاری؛ گویی سرانجام پس از چهار سال انتظار، مدارک لیسانست را دریافت کرده‌ای... آری! تو شاد‌کامی، زیرا از فردا می‌توانی به عنوان کارمند رسمی لیسانسه در شرکت شروع به کار کنی.
طولی نمی‌کِشَد که درب خانه گشوده می‌شود و پیکر فرسوده مادرت در میان چهارچوب در نمایان می‌شود.
چندین بار پرونده مدارک را جلوی سیمای او تکان می‌دهی و با سرخوشی بوسه‌ای بر گونه‌اش می‌کاری.
- وای مادر، نمی‌دانی چه شده است. امروز مدرک لیسانس را دریافت کرده‌ام... .
دستانش را پُشت کَمَرت قرار می‌دهد و به درون خانه دیرینه حیاط‌ دارتان هدایتت می‌کند.
- بسیار هم خوب. حال دیگر می‌توان به پسر حاج مالک، همانی که همچون پدرش در بازار مشغول به کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
شده‌است، از درون پریشان و نژند باشی امّا در مقابل دیگران، نقابی آرام و لبخندی دلربا بر لب نشانی؟
«از درون آشفته و ظاهر کوهی استوار، رنج‌ها این‌گونه مرا زن بار آورده‌اند...!»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
عفیف و آزرمین سَرت را پایین می‌اندازی و به نقش و نگار گل‌های قالیِ سرخ‌گون زیر پایت خیره می‌شوی... .
چادُر سیم‌گون را به گونه‌ای مضبوط گرفته‌ای که گویی پندار خفگی خود را کرده‌ای!
سَردی عرق را در تیغه کمرت احساس می‌کنی؛ اضطراب دیگر از کجا آمده است؟ مگر تو کلامی هم از دهانت خارج می‌شود؟ مُشتی از ریش سپید‌های محل، نشسته‌اند و به همراه آقا جانت برای آینده تو تصمیم می‌گیرند و توئه بی‌زبان، لام تا کام هیچ نگفته‌ای... اصلاً بخواهی هم می‌توانی چیزی بگویی؟ پاسخ مشهود است، خیر!
تو همچونان دیگر مواقع زبان به دهان گرفته‌ای و روزه سکوتت را آغاز کرده‌ای!
چرا هیچ نمی‌گویی زمانی که همانند کالایی بی‌ارزش بر سَرت معامله می‌کنند؟
- آری، همین است احمد آقا. می‌بایستی بگویم صد عدد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
در تمامی لحظاتی که رویاهایشان را نابود و کاخ آرزوهایشان را ویران می‌کردید، یک بار با خود اندیشیدید که اگر دختران نبودند، عُموم عروسک‌های عالم، بی‌مادر می‌شدند؟
چگونه مظلومیت و چشمان به اشک نشسته‌ی‌شان را نادیده گرفتید و زندگانی را برای آن‌ها، با تباهی به ارمغان آوردید؟
بگذرید، رها کنید این کالبُدِ از میان رفته‌ی آنان را... خودتان از یاوه‌گویی‌هایتان عاجز نشده‌اید؟ حال دیگر، کیلومترها فاصله دارند از آن‌چه آرزویش را داشتند... خیالتان راحت!
عُموم: همه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
قهرآلود، دَستانت را گرداگرد زانوانت حلقه می‌کنی و همچون مادری خود را در آغوش می‌گیری، می‌خواهی ناله و فغان‌هایت را از سر نگیری و همچون کوهی استوار، بدان مرتبه بدونِ آن‌که برچسب خاموشی را به پیشانی‌ات بچسبانند، ساکت شوی... .
خشمگینی از تبعیض‌هایی که میان تو و برادرت قائل می‌شوند. برآشفتگی تمام وجودت را در بر گرفته و تو جزء دم‌ فروبستن، هیچ از دستت برنمی‌آید.
چگونه‌ست که برادرت می‌تواند به همراه دوستانش، شادکام به سفر برود، امّا به تو که رسد... خیر! نمی‌شود. اصلاً امکان ندارد. دختر را چه به رهنورد مجردی به همراه دوستانش!
هیس... دخترک، حرفش را هم زبان نیاور؛ آزرم هم خوب چیزی‌ست!
رهنورد: در این‌جا به معنای سفر است.
آزرم: شرم، حیا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
اعتساف، ظلم، درد!
پِی در پِی به روحت وارد می‌شوند و آرام‌ آرام جانت را می‌گیرند.
گاهاً می‌شود، با یک کلام چنان جانی را ربود که تالمش برابر شکاف قلب درون سینه نباشد.
اعستاف: ستم، زورگویی
تالم: دردمندی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
رها کنید، بروید، افکار پوسیده‌تان را در خفا بگذارید و هیچ‌گاه دَرَش نیاورید!
دخترک، هیچ دوست ندارد آرزو‌های دختران دیارِ متروک سیَه‌ اندیشش، مانند خود به جای آن‌که تحقق پیوندد، در هوا طِیران کند!
او نمی‌خواهد، سرنوشت‌ خواهر کوچکش مانند خود، در نهایت یک پارچه‌ی سپید به رنگ همان‌ بَختی که سیم‌گون نمایان شد و تیره و تارَک به پایان رسید، باشد.
نمی‌خواهد مؤنث‌های سرزمینش را آن‌قدر خار بشمارند که حتی عکسی ناقابل بر اعلامیه‌ی فرجام زندگی‌شان، نگذارند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا