متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌‌های طِیران | دلناز نیازی (TARANEH) کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
دخترک، آهسته تبسمی بر لب نشان،
این‌جا جهان غصّه‌هاست!
دخترک، آرام فریاد بزن،
این‌جا آفاق آبرو‌هاست... .
دخترک، هیس! خاموش باش؛ این‌جا سرزمین مذکر‌هاست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
هیس... سکوت کنید، می‌دانید زمانی که بی‌باک حرف‌هایتان را به زبان می‌آورید، چه به سر دِل‌های شکسته می‌آید؟
«زن‌ها غم‌هایشان را در آغوش فراموشی جای می‌دهند ولی باعث و بانی‌اش را هرگز فراموش نخواهند کرد...»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
درک کنید، تنها کمی ما را بفهمید...
زن‌ها بی‌زارند از همیشه سانسور شدند، از پنهان شدن و ساکت ماندند، از لاک دلفریبی که برای آن‌ها بوی عشق می‌دهد و برای دیگری منجلابی از گستاخی...
‌ذهن‌هایتان را شست و شو دهید، خوب آن‌ها چنگ بزنید تا دیگر نخواهید آواز‌هایشان را در گلو خفه کنید، به یقین روزی می‌رسد که این حجم از تنفر را روی جهان بالا می‌آوریم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
- اگر ممنوعش کنی و شب بی‌اجازه از تو بیرون از خانه کار کند، چی؟
- با تیر می‌زنمش... .
- تو نظر خودت را داری، خواهرت حق دارد برای خودش تصمیم بگیرد.
- با تیر می‌زنمش، حتماً این کار را می‌کنم.
- به چه حقی می‌توانی این کار را کنی؟
- پدر و عمو‌هایم به من این اجازه را می‌دهند... .
- فکر نمی‌کنی اشتباه هست؟
- نه اشتباه نیست چون آبرو و شرف ما در میان هست.
- او یک انسان هست می‌تواند هرکاری کند
- نه او یک دختر هست... .
«و اشک‌هایمان کلمه‌هایی هست که قلب نمی‌تواند آن‌ها رو بگوید...»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
هر روز که می‌گذرد بیشتر از دیرینه به جان باختن روح ناآرامش پی می‌برد... آن حسرت‌های منحوس بیش از گذشته کمر به جانش بسته‌اند... .
ولی او هرگز، با آن‌ که هر روز مُشت‌های‌شان را به کالبُد فرسوده‌اش پرتاب می‌کنند، بدانید که او یک زن است و زن بودنش را عیب نمی‌داند.
کاش می‌شد لب گشایید، فریاد زد، این صدا باید به تمام این گیتی چرک آلودی که انسان‌هایش او و زن بودنش را عار می‌دانند برسد، او باید بگوید:
- به خود و زن بودنش افتخار می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
سال‌ها از آن عصر جاهلی می‌گذرد، هر آن‌چه در گوشه‌ای از جهان هنوز هم دخترکی مغموم نشسته هست و آرزوی طیرانی را در سر می‌پروراند ولی بدان که هرگز آن دخترک دل‌سرد نمی‌شود، او زخم‌هایش را دوست دارد زیرا تنها آن‌ها شاهد اصلی شجاعانه زیستنِ او هستند... .
- پس زخم‌هایمان چه؟
- نور از میان همان زخم‌ها وارد می‌شود... .

«مولانا»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
اندوه چه فرقی می‌کند در کجای این جهان باشد؟ برای چه کسی باشد؟ مرد یا زن؟ فرقی نمی‌کند.
شب‌هایی در زندگی‌شان بوده هست که خیال می‌کردند تا صبح زیر اندوه رنج متلاشی خواهند شد، ولی صبح شد... .
«زن‌های کُشته شده از اندوه فراوان‌تر از مرد‌های کُشته شده در جنگ هستند...»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
آن دختر‌های مانده در کُنج قفس به یقین زندگی می‌کنند و با دوست‌هایشان معاشرت می‌کنند ولی سال‌ها هست که روح‌شان جان داده است... .
«تنها خودت می‌دانی که کِی، کجا و چه موقع، جان از روحت رُبوده‌اند...»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
- انسان‌ها خصلت‌شان همین است، از سقوطت بیشتر شادمان می‌شوند تا طِیرانت... .
تلخندی می‌زند و دَستی به اشک‌های کبود جامانده روی گونه‌هایش می‌کِشد، تجربه تنها یک جواب برای آن به ارمغان آورده هست:
- و تنها از همان جایی سقوط می‌کنی که به آن تکیه داده بودی... .
«ما خود شکسته‌ایم، چه باشد شکستِ ما...»
«سعدی»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #30
و طِیران نیز به فرجام رسید
***
با اقتدار گام‌هایش را بر می‌دارد، دَستی به روسری کوچکی که انبوهی از گیسوان قهوه‌گونش را در خود جای داده هست، می‌کِشد و تبسمی به زیبایی صبح بهاری روی لب‌هایش نقش می‌بندد و وارد صحنه جهانی که قرار است قدرت او را نمایان کند می‌شود، زیرا که این‌بار قرار است صدای او به تمام آفاق برسد... .
حرف‌های انباشته شده در دل کوچکش را رها می‌کند، هم‌چون بادبادکی در هوا که طِیران‌کنان تمام جهان را طِی می‌کند، این‌بار بی‌واهمه می‌گوید، بی‌آنکه باری دیگر در گوشش زمزمه کنند:
« هیس، ساکت باش، دختر که فریاد نمی‌زند...»
- آن دختر‌هایی که دیروز پای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا