فال شب یلدا

کامل شده مجموعه دلنوشته‌‌های طِیران | دلناز نیازی (TARANEH) کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #1
«به نام خداوند عقل و عدالت»
نام دلنوشته: طیران
نویسنده: دلناز نیازی (TARANEH)
تگ: رتبه سوم BDY
ویراستار: Xypшид Death
997958_4c42e493a4880c470a32ee7c0c51f85e.jpg
مقدمه:

سکوت کن، دختر که فریاد نمی‌زند. گیسوانت را در چهار‌قد قیرگونت نهان کن... .
نخند! سنگین باش، دختر که در خیابان پُرطنین نمی‌خندد. دخترک، رسوایی دارد!
زن که باشی، درباره کرده و ناکرده‌ات، دادرسی می‌کنند... .
درباره خنده‌ای که با آواز بلند ناگهانی آن را از ژرفای دِلِ کوچکت رها می‌کنی... .
درباره تارَک‌های زلفانت که بی‌اعتنا از یاوه‌گویان بر روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,057
پسندها
55,667
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • #2
•| بسم رب القلم |•

آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
D166629F-1993-4AC8-859F-55248564B898.jpeg




نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.


"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHAZAL NAROUEI

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #3
***
زن که باشی؛ می‌بایست سهل‌انگار آن مغز‌های کوچک زنگ‌ زده‌ای باشی که تا لب از هم می‌گشایی به تو بُهتان می‌زنند... .
همان انسان‌هایی که تا گام‌هایت را با طمأنینه بر‌می‌داری، آهسته بر گونه‌هایشان می‌کوبند و نگاه‌شان را به چشمان پژمانت سوق می‌دهند و آرام در کنار گوشت زمزمه می‌کنند:
- تو دختری بفهم! آبرویمان می‌رود... مردم چه می‌گویند؟
و تو دَم‌ فرو‌ می‌بندی و هیچ نمی‌گویی؛ همانند همان گل پژمرده‌ای که زمانی‌که به او بی‌اعتنایی می‌کنند، با خود می‌گوید:
- گاه باید به جای باری‌دیگر شکوفه دادن، پژمرده شد!
پژمان: پژمرده، غمگین
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
از زمانی که چشم به روی این کیهان مذکر پرست باز گشودند، از همان بدو تولّد در کناره گوش‌شان آهسته نجوا کردند:
- دختر جان، به امید روزی که در پیراهن عروسی تو را ببینیم!
و آن دُخت کوچک از همان کودکی این آرمان را با خود حمل کرد.
آن‌قدر آن سخنان ژاژ را به زبان آوردند که دختری بی‌محابا قلبی که مادر، برای پدیدآوردنش نُه ماه جان‌ کنده را به راحتی به شخصی سپرده و در نهایت آن فرد... به تاراج بُرده‌اش...!
یا اگر زنی سی ساله شود و کسی به خواستگاری او نیاید، نژند و پریشان، به او احساس نخواسته شدن، دست می‌دهد!
به راستی که اگر از همان نوباوگی، آرام در گوشمان زمزمه می‌کردند:
- دختر جان، به امید روزی که زنی مستقل شوی!
آن‌گونه گیتیِ رعنا‌تری داشتیم... .
گاهی عمیقاً با خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #5
هر دو دَستت را بر روی دهانت می‌گذاری؛ انگشتانت بر روی هم کِلان شده‌اند و بر روی لبانت جای گرفته‌اند تا مبادا سخنی از‌شان برون رود.
چشمانت سُرخ‌گون و اَشکین است، گویی آرام و صامت گریستن را خوش آموختی!
ای کاش دنیایت، به جای آن‌ که در این جهان‌ خاکی باشد، در فَلَکی لاجوردی قرار گرفته بود و تو همچونان ساکنان آن گردونِ نیل‌گون، با بال‌های سیم‌گونِ از جنسِ زریون مُختارانه، طِیران می‌کردی!
دلت می‌خواهد؛ همانند ترنمِ باران دَستانت را به سوی آسمان بگیری و از ژرفای خاطرت، فریاد برنی:
- مرا بخوان! ای همان آزادی، شاید برای رهایی از این زندان، آواز تو پَرِ طِیرانِ من باشد...!

کِلان: قفل
فَلَک: آسمان
زریون: طلا
ترنم باران: نام نویسنده
خاطرت: در این‌جا به معنای دل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #6
پا‌های برهنه‌ات را با چالاکی بر روی سنگ‌ ریزه‌های کوچک و خاکه‌های لین و لطیف، می‌گذاری و با تُندی می‌دَوی... .
دستانت را از هم باز می‌کنی و چشمانت را به مهرِ سوزان، می‌دوزی. خیره آن اَفرازه تب‌دار می‌شوی و آن خود را در چشمانت می‌نگرد.
لبانت از هم کِش می‌آیند و شکر‌خنده‌ای بر لبت نقش می‌بندد. زمانی نمی‌گذرد که آن تبسم ملیح، به قهقه‌ای خوش‌آواز تبدیل می‌شود.
گرداگرد خود می‌چرخی؛ گیسوان طویل دخترانه‌ات با نسیم بهاری در هوا رقصان می‌شوند.
احساس رهایی از بَند را داری، ولیکن ناگهان دَستی از پُشت بر دهانت می‌نشیند و آرام تو را در آغوش می‌گیرد و کناره گوشت نجوا‌کنان، زمزمه می‌کند:
- هیس! دهانت را ببند؛ دختر که با صدای بلند نمی‌خندد. دخترجان، قباحت دارد!

لین: نرم
مهر: آفتاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #7
صدای بدمَستی مردانِ خانه، در گوشت طنین می‌اندازد.
زیورآلاتِ رنگارنگِ دخترانه‌ای که در مُچ دستت جاخُشک کرده‌اند، به یک دیگر برخورد می‌کنند و آواز گوش‌ نوازشان در فضای مطبخ پژواک می‌اندازد. پنجه‌هایت را از هم باز می‌کنی و کفِ دَستانت در مرکز دربِ چوبی‌مانندِ مطعم قرار می‌دهی... .
هوای نفس‌هایت، ترسان است؛ آری! تو ترسیده‌ای و اشک‌هایت بی‌محابا گرداگرد رخساره‌ات را قاب می‌گیرند. مگر تو چه گفتی‌ای؟ بدان جهت که خواستی خودفرمان باشی، سزاوار ضربت و ناسزا هستی؟
صدای فریاد برادرانت باری دیگر تو را هولناک می‌کند. صدای چنگ‌هایی که مادرت بر گونه‌هایش می‌زند، از مطبخ‌خانه هم به گوشت می‌رسد... .
- ولش کن پسر! با او چه‌کار داری؟
صدای کمربند، به دیوار سبب می‌شود، صدای هق‌هق‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
خاموش ماندن!
دخترک، تو محکومی به سکوت، متّهمی به جای لبخند، زهرخند بر لبانت نشانی، مُجابی به فرتاش برقِ اشک در چشمانت به جای برقِ شادمانی!
تو... آری! خودت را می‌گویم، تو محکوم به آنی که زنده بمانی، امّا با روانی به تاراج رفته؛ زندگانی‌ات را بگذرانی...!
همراه با همان ناگفته‌هایی که وقتی گفته نمی‌شود، اشک می‌شود!
آن‌قدر این سکوتِ لعنتی مأیوست کرده است که هنوز دهه سی‌ساله از عمرت نگذشته است، بر روی تختی که با ملحفه سپید پوشانده شده است، می‌نشینی و نگاهت را به آیینه گرد مقابلت که حاشیه سیَه رنگی به گرداگردش دارد، سوق می‌دهی و می‌گویی:
- برما گذشت، هر آنچه نباید می‌گذشت! باقی عمر هرچه باداباد...!
فرتاش: وجود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
مؤنث بودن، یعنی تباه شدنِ زندگانی؛ به واسطه کلامِ مردُم!
همان کسانی که گُناهی را نمی‌بینند، مگر تو آن را مرتکب شوی...!
همان حرف‌هایی که به گونه‌ای ساخته شدند که صد‌ها سال طول می‌کشد تا در قلبت، تجزیه شود.
آری، تو از این سخنان است که؛ به آسمان برای طِیران پناه آورده‌ای!
به راستی که اگر حرف وزن ندارد؛ پس چگونه کَمَر آدم را می‌شکند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,651
پسندها
13,043
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
مؤنث بودن، یعنی به قتل رساندنِ آرزوها؛ همان آرمان‌هایی که از بَدو تولّد در افکارت پرورش می‌دهی... .
همان رویاهایی که در اوج ناامیدی، با تصور آنان جانی تازه گرفته‌ای، زمانی که روحت را به تاراج بُرده بودند؛ چشمانت را می‌بَستی و در آنان غرق می‌شدی!
ای کاش هرگز چشمانت را نمی‌گشودی و همان جا می‌ماندی و یادت می‌رفت که فرسوده‌ای، خرابی، ویرانی...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا