من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من اینجا چه می خواهم نمی دانم
امید روشنائی گرچه در این تیره گیها نیست
من اینجا باز دراین دشت تشنه می رانم...
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من اینجا چه می خواهم نمی دانم
امید روشنائی گرچه در این تیره گیها نیست
من اینجا باز دراین دشت تشنه می رانم...
داغ ماتم شد و بر سينه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکيد
آن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روی تو سپيد
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح اميد
داغ ماتم شد و بر سينه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکيد
آن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روی تو سپيد
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح اميد
تو پنداری که دارد خاطری از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خويش می بينم
به آن تندی که آتش می دواند شعله در نيزار
به آن تلخی که می سوزد تن ايينه در زنگار
دارد از درون خويش می پوسد