چقدر سخت است! رفيق دیدن تو پشت این شيشه... حال صورتت از هميشه معصومتر شده، ای همراه تمام شيطنتهای بچگی! یادت هست؟ به شيشه پنجره خانه تو سنگ میزدم تا از خواب ناز بيدار شوی و باز مرا از دردسری که درست کردم نجات دهی! اگر به این شيشه نيز سنگ بکوبم تو بيدار میشوی؟! و دوباره غر میزنی؟! کاش میشد بيدار شوی، فقط بيدار شوی و هرچه دلت خواست هم بگویی، هرچه!