«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.

مجموعه دلنوشته‌‌های در کما | لیسا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع PardisHP
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 35
  • بازدیدها 1,359
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

PardisHP

کاربر نیمه فعال
سطح
10
 
ارسالی‌ها
519
پسندها
1,841
امتیازها
12,573
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #1
دلنوشته: در کما
نویسنده: PARDIS
تگ: متوسط
مقدمه:
چقدر سخت است رفيق، دیدن تو در این منظره! کاش آسمان به زمين می‌رسيد و این‌گونه نمی‌شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : PardisHP

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • #2
•| بسم رب القلم |•

آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...

653923_55d8129b2b3bd338171f79aeb97b64bc.jpg








نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Violinist cat❁

PardisHP

کاربر نیمه فعال
سطح
10
 
ارسالی‌ها
519
پسندها
1,841
امتیازها
12,573
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #3
چقدر سخت است! رفيق دیدن تو پشت این شيشه... حال صورتت از هميشه معصوم‌تر شده، ای همراه تمام شيطنت‌های بچگی! یادت هست؟ به شيشه پنجره خانه تو سنگ میزدم تا از خواب ناز بيدار شوی و باز مرا از دردسری که درست کردم نجات دهی! اگر به این شيشه نيز سنگ بکوبم تو بيدار می‌شوی؟! و دوباره غر می‌زنی؟! کاش می‌شد بيدار شوی، فقط بيدار شوی و هرچه دلت خواست هم بگویی، هرچه!
 
امضا : PardisHP

PardisHP

کاربر نیمه فعال
سطح
10
 
ارسالی‌ها
519
پسندها
1,841
امتیازها
12,573
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #4
اشک! اشک است که صورتم را پر ساخته.
اتفاقات چه‌گونه به این سرعت دنيای ما را تغيير داد؟!
چه شد که یک روز رفتم و حال که آمدم تو دیگر آن دختر قبل نيستی؟! بيدار شو و رفيق چندین و چند ساله‌ات را غمگين و سياه پوش مکن!
 
امضا : PardisHP

PardisHP

کاربر نیمه فعال
سطح
10
 
ارسالی‌ها
519
پسندها
1,841
امتیازها
12,573
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #5
یادت می‌آید؟! روزی رد می‌شدیم از خيابان هردو.
من دلم ماتم‌زده بود و خانه‌ی غم. تو تا مرا دیدی خندیدی! با تمام توانت تلاش کردی، گفتی از خاطرات شيرین و مرا شاد ساختی. با این‌که خودت دلشکسته بودی و مدت‌ها زانوی غم در بغل گرفته‌ بودی. آه رفيق حال من چه‌گونه و چه‌طور تو را شاد سازم؟!
 
امضا : PardisHP

PardisHP

کاربر نیمه فعال
سطح
10
 
ارسالی‌ها
519
پسندها
1,841
امتیازها
12,573
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #6
غم است که در دل نشسته است و بغض است که راه نفس را بسته است. ای رفيق بی‌معرفت من، کاش نفس نداشتم. کاش خون در رگ‌هایم جاری نبود ولی آینده را بی‌تو نمی‌دیدم! رفيق، من بدون تو چه‌گونه از پس این گرگ‌های انسان‌‌نما بربيایم؟!
 
امضا : PardisHP

PardisHP

کاربر نیمه فعال
سطح
10
 
ارسالی‌ها
519
پسندها
1,841
امتیازها
12,573
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #7
می‌نشستيم بر روی نيمکت‌های مدرسه، یادت هست؟!
چه خوش و خرم عاری از هر غم درس می‌خواندیم.
در ریاضی بسيار از من بهتر بودی!
من بازیگوشی می‌کردم و تو می‌خواستی هرجور که شده آن کتاب کلفت را در ذهنم فرو کنی... .
 
امضا : PardisHP

PardisHP

کاربر نیمه فعال
سطح
10
 
ارسالی‌ها
519
پسندها
1,841
امتیازها
12,573
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #8
فداکار بودی! حتی برای من که گاهی بد می‌شدم.
ناراحتيم را از جایی دیگر بر سر تو خالی می‌کردم!
آه چقدر بد کردم... فرصت جبران دارم؟ یا آن هم از من سلب شده. حقم است، تو هرکار می‌کردی برایم و من هيچ! چقدر بد بودم... .
 
امضا : PardisHP
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Somayehh

PardisHP

کاربر نیمه فعال
سطح
10
 
ارسالی‌ها
519
پسندها
1,841
امتیازها
12,573
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #9
حواست بود به من! یادت هست در یک روز پایيز که باد تندی می‌وزید، یک ساندویچ را که مشخص بود گرم است به من دادی و گفتی:
-این را مادرم برایت درست کرده!
ساندویچ را به من دادی و خودت آن یکی را که فرقی با این یکی نداشت برداشتی؛ شاید برایت این کار عادی باشد ولی برای من ارزش داشت، قطعاً داشت!
 
امضا : PardisHP

PardisHP

کاربر نیمه فعال
سطح
10
 
ارسالی‌ها
519
پسندها
1,841
امتیازها
12,573
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #10
پاهایم سست شدند... می‌ترسم از این‌جا بروم و ساعتی بعد خبر مرگ تو را به گوشم برسانند!
اسرار می‌کنند که برو، خسته‌ای! اما نه من باید بمانم.
می‌نشینم روی یکی از صندلی‌های بيمارستان؛
این صندلی چه روزهای تلخی را که به خود ندیده،
هزاران همراه که مانند من غم در تمام وجودشان رخنه کرده و دیگر اميدی ندارند به سالمت عزیزشان، چقدر حالم بد است رفيق!
 
امضا : PardisHP
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا