بسم حق نام مجموعه: نغمهِ مونس نویسنده: دومان تگ: محبوب ویراستار: AgustD مقدمه:
کمی زیر زبان را مزه مزه کن... .
اگر در کوچههای پرازدحام ذهنت بچرخی؛ میرسی بر کوچهای خلوت، همان حفرهی «گذشته» نامی که تو را درونِ خود میکشد!
پای در محدودهی خاطرات قرار ده تا تو را وسط یادآوری بگذارد.
میز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
نویسندهی عزیز، بینهایت خرسندیم که دلنوشتههای زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک میگذارید.
خواهشمندیم پیش از پستگذاری و شروع دلنوشته، قوانین بخش «دلنوشتههای کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید. "قوانین بخش دلنوشتهی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دلنوشته، میتوانید در تاپیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
***
پا را آن طرف، درست آن طرف جوی بگذار؛ جوبی که آب شفاف از آن عبور میکند.
سَری دوباره به خاطرات بزن... پشت پیراهنت را میگیرد و تو را پرت در گذشته میکند.
این بار آب شفاف چیزی را حمل میکند، توپ دو لایه و رنگورو رفتهای که کودکی به دنبالش میتازد!
***
یاد کودکی بخیر، جستوخیز در آن دوره به راحتی بود!
توپ والیبال راهراهی که تا نوازشهای آسمان میرفت و به آغوش زمین باز میگشت.
ضربههایی که گویا ارث پدرشان را خوردهایم، مورمور شدن و یادش؛ خنده به ارمغان میآورد.
***
سرنوشت هیچ وقت معلوم نیست، دوستهایی که رفتند و جورابهایی که لنگهیشان را از دست دادند.
خانهی انتهای جادهیشان یکی نیست؛ اما از یک نقطه شروع میکنند.
شاید دلیل اولی را آخر میفهمیدی؛ ولی مورد دوم هیچ وقت نه پیدا و نه دلیلش آشکار میشد!
***
شما هم فلان کوچه را در خیابان ذهن میشناسید؟
آنجا را خوب به یاد دارم، آخر مگر میشود آن پوسترهای رنگارنگ را فراموش کرد!
همانها که آسمان پر از شگفتی را به تصویر میکشند.
آسمان روز و شب، هر کدام رنگهای مخصوص به خود را هزاران بار و بارها تحویل چشمان خیره میدهند.
هر بار به اندازهی اولین بار، بالا پریده و بازیشان با گوشههای قلب، مهر تایید بر دل فریب بودن میزند.
***
آیا شما میتوانستید از قصههای شبانه و گهوارهی پای مادر بگذرید؟ من که نه!
قصه از مادری که برایِ فرزندانش به جنگ با آقای گرگ میرفت یا اتحاد برادران گوسفند که انتهایش طبق معلوم به خوشی و پند آمیز بود.
امان از وقتی که از یک داستان خوشمان میآمد، تا هر شب با جانودل به آن گوش نمیدادیم خواب با چشمهایمان دست نمیداد.
با وجود اینکه در پایان غرهای مادر به خاطر خستگی نصیبمان میشد، به آرامشش میارزید.
***
به هر کس که میگفتی خوابم نمیبَرد، جوابش تنها جملهی «گوسفندها را بشماری؛ خوابت هم میبرد» را بر زبان جاری میکرد.
آخر من به که بگویم، گوسفندهای من تنبلتر از من هستند! یعنی حتی حاضر نیستند آن طرف نرده بپرند تا بتوانم گلهی بزرگ را بشمارم! البته از حق نگذریم، سگ گله اوایل تا میتوانست پارس میکرد و سرشان داد میزد؛ ولی حال فقط گوشهای مینشیند.
فکر کنم باید برای به حرکت در آوردنشان چوپان استخدام کنم... .
***
من تا انتهایاش رفتم، درست در آخر کوچهی بن بست (عقاید) در بزرگ و پوسیدهی (قدیمی) وجود دارد. گاهی به آنجا هم سر میزنم، اعضای آن خانه بیشتر از همتاهای حرفایی هستند که از زبان بیبی یا مادر جاری میشد.
همیشه هم تعجبآور به نظر نرسیدند؛ گاهی مانندِ یک سر و دو گوشِ ترسناک هستند که الان جایِ آن لب را به تبسم باز میکند.
خیلی شبها نیز از ترسِ «علی بالاکش» حتی پردهها هم دهان به هوهو کردن باز میکردند.
پلکها بر خود میلرزیدند و به سختی راهِ یکدیگر را پیدا میشد.
***
گاهی وقتها باید چشمها را بست، کرکرههای تفکر را پایین کشیده و به دیگر اعضا اجازهی پیشروی داد؛ مثل کوهی که نسیب صورتمان شده است.
من، عاشق بوی صبح است، دقیقاً از آن بو و خنکیای میگویم که پس از گرگومیش مهمان هوا میشود.
جالب است، وقتی به این فکر کنی که خیلی چیزها را مدیون این بینی بزرگ هستی؛ مثل بوی گرم و دلپذیر آش یا بویِک کبابی که جویی در دهان راه میاندازد.