متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌‌های نغمه مونس | دومان کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
990113_8c1c8c778901b089fa6be50f770b1ab0.jpg
بسم حق
نام مجموعه: نغمهِ مونس
نویسنده: دومان
تگ: محبوب
ویراستار: AgustD
مقدمه:
کمی زیر زبان را مزه مزه کن... .
اگر در کوچه‌های پرازدحام ذهنت بچرخی؛ می‌رسی بر کوچه‌ای خلوت، همان حفره‌ی «گذشته» نامی که تو را درونِ خود می‌کشد!
پای در محدوده‌ی خاطرات قرار ده تا تو را وسط یادآوری بگذارد.
میز...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • #2
•| بسم رب القلم |•


آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
585360F9-867A-4DA0-88B2-83D77F96EB7C.jpeg



نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Violinist cat❁

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #3
***
پا را آن طرف، درست آن طرف جوی بگذار؛ جوبی که آب شفاف از آن عبور می‌کند.
سَری دوباره به خاطرات بزن... پشت پیراهنت را می‌گیرد و تو را پرت در گذشته می‌کند.
این بار آب شفاف چیزی را حمل می‌کند، توپ دو لایه و رنگ‌ورو رفته‌ای که کودکی به دنبالش می‌تازد!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
یاد کودکی بخیر، جست‌وخیز در آن دوره به راحتی بود!
توپ والیبال راه‌راهی که تا نوازش‌های آسمان می‌رفت و به آغوش زمین باز می‌گشت.
ضربه‌هایی که گویا ارث پدرشان را خورده‌ایم، مور‌مور شدن و یادش؛ خنده‌ به ارمغان می‌آورد.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
سرنوشت هیچ وقت معلوم نیست، دوست‌هایی که رفتند و جوراب‌هایی که لنگه‌ی‌شان را از دست دادند.
خانه‌ی انتهای جاده‌ی‌شان یکی نیست؛ اما از یک نقطه شروع می‌کنند.
شاید دلیل اولی را آخر می‌فهمیدی؛ ولی مورد دوم هیچ وقت نه پیدا و نه دلیلش آشکار می‌شد!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
شما هم فلان کوچه را در خیابان ذهن می‌شناسید؟
آن‌جا را خوب به یاد دارم، آخر مگر می‌شود آن پوسترهای رنگارنگ را فراموش‌ کرد!
همان‌ها که آسمان پر از شگفتی را به تصویر می‌کشند.
آسمان روز و شب، هر کدام رنگ‌های مخصوص به خود را هزاران بار و بارها تحویل چشمان خیره می‌دهند.
هر بار به اندازه‌ی اولین بار، بالا پریده و بازی‌شان با گوشه‌های قلب، مهر تایید بر دل فریب بودن می‌زند.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
آیا شما می‌توانستید از قصه‌های شبانه و گهواره‌ی پای مادر بگذرید؟ من که نه!
قصه از مادری که برایِ فرزندانش به جنگ با آقای گرگ می‌رفت یا اتحاد برادران گوسفند که انتهایش طبق معلوم به خوشی و پند آمیز بود.
امان از وقتی که از یک داستان خوشمان می‌آمد، تا هر شب با جان‌ودل به آن گوش نمی‌دادیم خواب با چشم‌هایمان دست نمی‌داد.
با وجود این‌که در پایان غر‌های مادر به‌ خاطر خستگی نصیب‌مان می‌شد، به آرامشش می‌ارزید.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
به هر کس که می‌گفتی خوابم نمی‌بَرد، جوابش تنها جمله‌ی «گوسفند‌ها را بشماری؛ خوابت هم می‌برد» را بر زبان جاری می‌کرد.
آخر من به که بگویم، گوسفند‌های من تنبل‌تر از من هستند! یعنی حتی حاضر نیستند آن طرف نرده بپرند تا بتوانم گله‌ی بزرگ را بشمارم! البته از حق نگذریم، سگ گله‌ اوایل تا می‌توانست پارس می‌کرد و سرشان داد می‌زد؛ ولی حال فقط گوشه‌ای می‌نشیند.
فکر کنم باید برای به حرکت در آوردنشان چوپان استخدام کنم... .​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
من تا انتهای‌اش رفتم، درست در آخر کوچه‌ی بن بست ‌(عقاید) در بزرگ و پوسیده‌ی (قدیمی‌) وجود دارد. گاهی به آن‌جا هم سر می‌زنم، اعضای آن خانه بیشتر از همتا‌های حرفایی هستند که از زبان بی‌بی یا مادر جاری می‌شد.
همیشه هم تعجب‌آور به نظر نرسیدند؛ گاهی مانندِ یک سر و دو گوشِ ترسناک هستند که الان جایِ آن لب را به تبسم باز می‌کند.
خیلی شب‌ها نیز از ترسِ «علی بالاکش» حتی پرده‌ها هم دهان به هوهو کردن باز می‌کردند.
پلک‌ها بر خود می‌لرزیدند و به سختی راهِ یک‌دیگر را پیدا می‌شد.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #10

***
گاهی وقت‌ها باید چشم‌ها را بست، کرکره‌های تفکر را پایین کشیده و به دیگر اعضا اجازه‌ی پیشروی داد؛ مثل کوهی که نسیب صورتمان شده است.
من، عاشق بوی صبح است، دقیقاً از آن بو و خنکی‌ای می‌گویم که پس از گرگ‌ومیش مهمان هوا می‌شود.
جالب است، وقتی به این فکر کنی که خیلی چیز‌ها را مدیون این بینی بزرگ هستی؛ مثل بوی گرم و دلپذیر آش یا بویِک کبابی که جویی در دهان راه می‌اندازد.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا