کامل شده مجموعه دلنوشته‌های نامه‌هایی به او | فائزه متش کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ILLUSION
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 1,512
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ILLUSION

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
384
پسندها
2,573
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
«به نام خدا»
نام مجموعه: نامه‌هایی به او
ویراستار: MORF
نویسنده: فائزه متش
تگ: محبوب1.jpg
مقدمه:
درد می‌کند،
این‌که سال‌ها
برایت بنویسم «او جان» من،
هرچند که می‌دانم؛
این نامه‌ها، به دستت نمی‌رسند،
و هرگز خوانده نخواهند شد!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

Violinist cat❁

سرپرست بازنشسته ادبیات + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
20/8/20
ارسالی‌ها
1,597
پسندها
21,382
امتیازها
43,073
مدال‌ها
27
سن
17
سطح
28
 
  • #2
•| بسم رب القلم |•


آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
585360F9-867A-4DA0-88B2-83D77F96EB7C.jpeg



نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Violinist cat❁

ILLUSION

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
384
پسندها
2,573
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
***
می‌دانی«او» جانم؛ این روزها
خسته‌ام. خسته از نشستن‌ها و به در نگاه کردن‌ها و در آخر،
آه کشیدن دریچه‌ها!
از تمام
«شاید این‌بار بیایی هایی»
که نیامده رهگذر شدند.
از تمام حجم این بغضی که به جانم نشسته و درد می‌کند؛ تمام جانم، درد می‌کند.
درد می‌کند یعنی، آن‌جا که شهریار نیز می‌نالد:
«آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتی
کی بود؟ کجا رفت؟ چرا بود و چرا نیست؟»
به اندازه‌ی تمام «هست»هایی که «نیست» شدند؛
به اندازه‌ی تمام فریادهایی که هنوز کشیده نشده، در مدفن گلو خفه شدند؛
به اندازه‌ی تمام امیدهای بی‌هوده‌ی واهی؛
مثل همان روزهایی که گفتم جانم درد می‌کند؛ و تو گفتی: همه چیز درست می‌شود؛ اما نشد.
یادت می‌آید جانم؟
گفتم که «امید»چیز خطرناکی است.
می‌تواند یک‌آدم را دیوانه کند؛
مثلاً...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
384
پسندها
2,573
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
اما این‌جا نفس کشیدن سخت است!
این چندمین ماه، سال، یا قرنی است که زندگی نمی‌کنم؟!
نمی‌دانم... .
راستش را بخواهی دیگر ماهی زمان از دستم سر خورده است.
شمارش شب‌هایی که یقین داشتم آخرین شب
است و فردایش همین‌جا بودم؛
این‌جا
هرجا
دور از تو از دستم در رفته است.
احساس می‌کنم این دیوارها هرلحظه تنگ‌تر می‌شوند
و زمین سردتر!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
384
پسندها
2,573
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
این چندمین سالی است که زندگی نمی‌کنم.
تنها قلبم می‌زند؛
نه مثل وقت‌هایی که نگاهم با چشمانت تلاقی می‌کرد؛ نه!
چند قرنی می‌شود که روی دور کند افتاده است.
راستش را بخواهی، چند وقتی بود که دیگر تصمیم گرفتم برایت نامه ننویسم.
اما تنها امید من در این دخمه‌ی تاریک،
سال‌های سال این بود:
بنویسم و تو بخوانی!
مگر فرقی هم داشت که این پاکت‌های بی‌تمبر که تنها نشانی گیرنده‌اش او بود؛
بدون پست‌چی!
هرگز به دستت نخواهد رسید؟!
مگر فرقی هم دارد بی‌تو
چقدر مرده‌ام؟
و چقدر زندگی نکرده‌ام!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
384
پسندها
2,573
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
سال‌هاست از دفنم می‌گذرد؛
اما هنوز خاکم نکرده‌اند.
اصلاً تو بگو او جانِ من!
مگر تنها نفس کشیدن، نامش زندگی است؟!
گمان نمی‌کنم!
نورون‌هایم یادآوری می‌کنند:
یک‌روز گفتی آدم شاید بتواند برود؛
اما یک‌روز،
یک‌جایی در خودش جا می‌ماند؛ رسوب می‌کند.
راست می‌گفتی!
و من چقدر این قرن‌ها
در خودم جا مانده‌ام!
و زندگی نکرده‌ام!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
384
پسندها
2,573
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
نمی‌دانم!
واژه‌ها عاجزاند از به رخ کشیدن هر آن‌چه هست؛
و هر آن‌چه نیست... .
مثلاً رقص دیشب موهایت در دست باد،
یا سمفونی صدایت در آوای دلم،
تعبیرش چه می‌توانست باشد؟
نمی‌دانم،
سال‌ها یا شاید قرن‌ها بود که خواب نمی‌دیدم... .
می‌دانی خواب ندیدن چیست؟
محروم بودن از تو حتی در میان رویاهایم!
سال‌های سال است کابوس می‌بینم؛
اما در بیداری!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
384
پسندها
2,573
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
این‌جا هوا سرد است؛
و این منم که یخ زده!
گورستانی است پر از مرده‌های متحرک؛
که تنها نفس می‌کشند.
و من!
آه، من میان تابوتی در بسته؛ بیدارم... .
نه این‌که زنده باشم؛ نه!
چشم‌هایم بازند؛ اما چیزی نمی‌بینند.
مگر هرچیز غیر از تو ارزش دیدن دارد؟!
کاش داشت؛
آن‌وقت شاید میان تلالو تاریکی‌ها کورسوی امیدی برایم باقی می‌ماند.
اما ندارد!
این‌جا در این یخبندان خاموش،
دخمه‌ی تاریک بی‌زندان‌بان من،
همه‌جا تاریک است... .​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
384
پسندها
2,573
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
قرن‌ هاست هر روز پای این میز کهنه‌ی چوبی می‌نشینم؛
و برای قامت عریان رویاهایم،
نامه می‌نویسم.
آه جانم، آه!
کاش می‌دانستی نامه نوشتن در زندانی دور افتاده
برای او چقدر تمسخر دیگران را برمی‌انگیزد.
آخر این‌جا همه مردنمان را باور دارند... .
راستش را بخواهی من نیز می‌دانم؛
تنها نمی‌خواهم باور کنم.
اولین نامه‌ای که برایت نوشتم را زندان‌بان، پاره کرد... .
دومی، سومی و حتی چهارمی را!
اما از نامه‌ی پنجم به بعد، همه را دارم!
گوشه‌ی دخمه‌ی تاریکم مانده و از بوی نا دارد می‌پوسد؛ درست مانند صاحبش!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
384
پسندها
2,573
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
می‌گویند هوا آن‌قدرها هم سرد نیست؛
اما من از علم هواشناسی فقط این را می‌دانم:
هرجا که او نباشد؛ سردترین نقطه‌ی این دنیاست.
این‌جا، در این سردترین نقطه‌ی دنیا من،
گوشه‌ای بی‌صدا نشسته، و از یخ زدن می‌پوسم!
آه، آخرین ورق‌های دفترم دارد به پایان می‌رسد.
جوهر خودکار دارد به پایان می‌رسد؛ درست مانند جان من!
شاید برای تو، به پایان رسیدن دفترت آغاز دفتری دیگر شود.
اما در این زندان، اگر این دفتر هم تمام شود؛ دیگر چیزی برای نوشتن نخواهم داشت... .
و چه چیزی دردناک‌تر از این جانم؟
که کاغذی برای نامه‌ای به او نباشد... .
تمام این سال‌ها، شایدم قرن‌ها، نمی‌دانم؛
تنها محرک زندگی‌ام تو بودی او جانم!
و نامه‌هایی که می‌دانستم به دستت نمی‌رسد؛
و هرگز خوانده نخواهند شد... .​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا