متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌های نامه‌هایی به او | فائزه متش کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ILLUSION
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 1,719
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
بگذار این آخرین روزها، به جای گله، برایت از او سخن بگویم.
اویی که نمی‌دانم کجاست. هنوز مرا به خاطر دارد؟
یا او هم با دست سرنوشت همراه شده؛ چون من، مرا از خاطر برده است؟!
خودت بگو او جانم!
هنوز این مرد جوان آن سال‌ها و پیر این قرن‌ها را به خاطر داری؟
هنوز شعر می‌خوانی؟
هنوز هم با زمانه‌ی عاشق‌ستیز، سر ناسازگاری داری؟
یا تو نیز مانند من، تسلیم سرنوشت تاریکمان شدی؟
هر روز زیر همان درخت بید زیبا ساز می‌زنی؟
یا بید هم مانند من به فصل خزانش نزدیک شده؛ دیگر برگی ندارد؟
بگذار برای آخرین سوال بی‌جوابم، بپرسم:
او جانم اصلاً هنوز زنده‌ای؟​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
چند روزی است کنج سلول یخ‌زده‌ام، از سرما می‌سوزم.
می‌دانم،
دارم به واپسین نفس‌های عمرم نزدیک می‌شوم.
سی*ن*ه‌ی سوخته‌ام، از این حجم سرما دارد یخ می‌زند.
انگار فرشته‌ی مرگ بالای سرم داس به دست، انتظارم را می‌کشد.
اما من، بگذار جانم من در این ساعت‌ها، برای تو بنویسم.
گرچه بی‌فایده باشد!
شاید همراه جسدم، نامه‌هایم را نیز به آب بسپارند.
کاش می‌شد بگویم قاصدک‌های دشت، خبر مرگم را به تو برسانند. اما این‌جا که قاصدک ندارد!
فقط برف دارد و برف... .​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
او جانم، برای اولین‌بار در این قرن‌ها که مرده‌ام؛ قرار است بمیرم!
آرام بگیرم؛ چشمانم را برهم نهند و جسدم را به آب بسپارند. مانند افسانه‌های نافرجام قدیم.
شاید برف‌ها مهربان باشند!
اما به گمانم در سرزمین تو، الآن تابستان است!
می‌بینی او جان من؟!
آب و هوا نیز این دم‌آخری با من سر ستیز برداشته است.
حتی اگر من بخواهم؛ و برف قبول کند؛ باز سرنوشت قرار نیست به تو برساند خبر مرگم را!
می‌ترسم!
نه از مرگ، نه!
می‌ترسم حتی بعد از خواب ابدی نیز، آرامشم را بگیرند!
می‌ترسم جسمم رها شود و روحم،
آه، روحم در این راه‌روهای یخ‌زده با میله‌های زنگ‌زده‌اش گیر بیفتد و بپوسد.
می‌ترسم روحی سرگردان شوم؛ سرگردان‌تر از وقتی زنده بودم!
آه بی‌چاره،
منِ بی‌چاره!
تا کی قرار است رنگ آرامش را نبینی؟
رنگی شبیه...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
کاش می‌شد فاصله بگیرم؛
از تمام این میله‌ها و برف‌ها و این سرزمین فاصله بگیرم.
دیگر از سپیدی دانه‌های برف دارد حالم به هم می‌خورد. درست مانند سپیدی موهای بلندم!
ناله‌های شبانه‌ی چند زندانی و زوزه‌ی باد،
تنها صدایی است که در این راه‌روهای یخ‌زده می‌پیچد.
گاهی زندانبان مشتی حواله‌ی صورت کبود از غصه‌هایم می‌کرد و چیزی زمزمه می‌کرد.
من اما، زبان سیبری نمی‌دانم!
اما سلول کناری‌ام که حال جز چند مشت استخوان، چیزی از او باقی نمانده؛ گفت قاتل خطابم می‌کند!
بیا و بگو!
بگو تنها کسی را که من کشتم؛ روح خودم بود و بس!
بگو این جسم فرتوت سالخورده از کشتن می‌ترسد؛ حتی بیشتر از مردن!
بیا و بگو که استخوان‌هایم دارد می‌شکند؛ مفصل‌هایم همه پوسیده؛ انگشتانم دارد از کار می‌افتد.
بیا و بگو،...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
این دخمه‌ی تاریک من، حتی پنجره ندارد؛
آسمان ندارد؛
شب و روزش مهتاب و آفتاب ندارد.
تنها مرگ دارد و برف... .
گفته بودم چقدر از این مردن‌های دور می‌ترسم؟!
چراغ روغنی می‌سوزد؛ قلب من می‌سوزد؛ چشم من می‌سوزد... .
گاهی گمان می‌کنم این‌جا با تمام تعلقاتش از صفحه‌ی روزگار محو شده؛
که هیچ‌کس به دادمان نمی‌رسد.
آن‌قدر که حتی از نعمت زندگی کردن محروم شده‌ایم و تنها زنده‌ایم؛ با چشمانی باز به مردنمان ادامه می‌دهیم تا مرگمان فرا برسد.
حتی مرده‌هایمان از تابوت و کفن محروم‌اند!
سنگ قبرم را بگو!
شاید آن صخره‌ی سیاهی باشد که دریا امواجش را بی‌رحمانه به آن می‌کوبد!
او جانِ من!
برایم شعری بخوان؛
قطره اشکی بریز؛
و در آخر،
تو نیز من را فراموش کن!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
ساعت‌ها، روزها، ماه‌ها یا شاید هم سال‌ها بی‌کسی،
می‌دانی جانم، حتی من هم خودم را رها کرده‌ام.
گوشه‌ای نشسته‌ام و به آن توده‌ی عظیم درد و یخ می‌نگرم.
نمی‌شناسمش!
شکسته‌ای زخم خورده، که کنج سلولی یخ‌زده می‌پوسد.
می‌دانی، درد صدا ندارد؛ گریه ندارد؛ آغوش ندارد. تنها درد دارد و بس!
دیگر نمی‌دانم چه می‌گویم!
ناخن‌هایم دیوار سلولم را تراشیده‌ و خراشیده‌اند.
حس می‌کنم متوقف شده‌ام. سال‌ها می‌گذرند؛ زمستان‌ها از پی هم می‌گذرند و بهاری نیست.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
راستی! گل همیشه بهاری در میان برف‌های کنج خراب سلولم روییده بود. لحظه‌ای، تنها لحظه‌ای فکر کردم زندگی دارم؛ اما تا به خود آمدم گلم یخ زده بود و مرده بود. درست مانند من!
آه، آه از این حجم مردن و بیداری.
کاش می‌شد چشمانم را ببندم و برای همیشه تمام شوم.
چشمانم به چه کار می‌آیند وقتی سال‌ها است بازند و چیزی جز برف نمی‌بینند!
دلم پرواز میان دشت می‌خواهد؛ قاصدک خوش‌ خبر می‌خواهد؛ آوای چلچله می‌خواهد...صبر کن!
آوای چلچله چگونه بود؟!
یادم نمی‌آید.
خنده‌دار است؛ نه؟!
پرنده‌ای که تمام عمرش را در قفس گذرانده و دلش پروازی می‌خواهد که هیچ‌گاه تجربه نکرده.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
اصلاً بگذار فراموش کنم. خودم را، چلچله‌ها را، قاصدک را، و تو را... .
نه! تو را نه می‌خواهم و نه می‌توانم فراموش کنم.
پس کاش بمیرم و تمام شوم او جان من؛
دعا کن بمیرم و برای همیشه تمام شوم.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
بی‌کسی بندبند وجودم را به یغما برده است.
نمی‌دانم برای چه نمی‌میرم؟
هرکه سال‌ها در کنج قفس بی‌هم‌زبان و دور از او می‌ماند؛ نمی‌مرد؟!
پس من چرا هنوز دارم نفس می‌کشم؟
کاش ذره‌ای امید برایم باقی می‌ماند. امید به رها شدن از این همه درد! اما نیست؛ بهتر که نیست!
امید واهی به چه کار می‌آید؟ سال‌های اول امید داشتم؛ به این‌که روزی خواهد رسید که دیگر حسرت دیدن ستاره‌ها به دلم نماند. به این‌که روزی در آغوشت آرام خواهم گرفت و خواهم مرد. اما چه شد؟
این‌جا، پیرمردی که قرن‌ها از اسارتش می‌گذرد؛ تنها کنج سلولی نشسته و نامه می‌نویسد.
آن‌قدر می‌نویسد تا انگشتانش تاول بزنند؛ آن‌قدر می‌نویسد تا مفصل‌هایش از کار بیفتند؛ دفترش تمام شود؛ جوهرش به پایان برسد و سپس تنها محرکش را هم از دست بدهد و...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
تنها شانزده‌ تا مانده است؛ شانزده‌برگ از دفتر خاک‌خورده‌ام؛ تنها شانزده‌نامه خواهم نوشت برای نخواندن.
شانزده فرصت برای نوشتن وقتی سال‌ها باقیست...
و کسی چه می‌داند او جان؟
شاید پیش از به پایان رسیدن دفترم بمیرم و برای همیشه تمام شوم.
آه آرزوهایم،
یعنی بدون این‌که برای آخرین‌بار در مرز دریاچه شنا کنم؛ خواهم مرد؟
بدون این‌که بار آخر زیر آفتاب دشت سرم را روی زانوهایت بگذارم و تو نوازشم کنی؛ مرگ مرا در آغوش خواهد گرفت؟!
نمی‌شود آخرین‌بار، در مزرعه‌ی گل‌های آفتاب‌گردان برایم نغمه‌ای بخوانی و من همان‌جا جان بسپارم؟!
آه، خوب می‌دانم شبی تنها در این کنج یخ‌زده‌ی دنیا خواهم مرد. جسدم را به اقیانوس خواهند سپرد؛ نامه‌هایم را هم!
و جسدم با برخورد به صخره‌های سیاه متلاشی خواهد شد؛
و سنگ...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا