نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌های نامه‌هایی به او | فائزه متش کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ILLUSION
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 1,742
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #31
***
من که تمام وجودم سرشار از خواستن تو بود؛
مگر نمی‌گویند:
«خواستن توانستن است؟»
پس چرا تنها داغ بزرگی شد که بر دلم مانده؟
سال‌هاست در برزخ سرد این میله‌ها، بی‌‌تو گرفتار شده‌ام.
دستانم دیگر یاری نمی‌کنند. این دومین ورق باقی مانده‌ی عمرم نیز دارد به آخر می‌رسد.
تو بگو او جان من!
در آخرین نامه‌ای که هرگز به دستت نخواهد رسید،
چه بگویم؟
از کدامین روز از عمر نداشته‌ام برایت بنویسم؟!
از سوز سرمای جان‌گداز برف‌ها یا یخبندان خاموش روزهای بی‌تو بودنم؟
از آواز پرنده‌‌ای که نیست،
یا گرمای خورشیدی که هرگز بر سلول خرابم طلوع نکرد؟!
از خواب‌هایی که نمی‌بینیم یا تن ناتوانی که آخرین جرعه‌های رمق نداشته‌اش را در کام دستانش می‌ریزد تا تنها یک‌بار دیگر برایت بنویسند؟!
از من برایت بنویسم؟
منی که...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #32
***
مانند یتیمی شده‌ام که دلش آغوش مادرانه‌ای
می‌خواهد که هیچ‌گاه تجربه نکرده.
قرن‌هایی که گذشت،
چونان من را ز خاطرم برده که گویا هیچ‌گاه کنارم نبوده‌ای،
برایم آواز نخوانده‌ای،
در کنار درخت بید همیشگیمان زمزمه‌ی دوستت دارم سر نداده‌ای و من،
آه، من هرگز تو را در مرز دریاچه نبوییده، و نبوسیده‌ام!
قطره اشکی که از چشم ناتوانم می‌‌چکد،
گونه‌ی یخ‌زده‌ی داغم را می‌آزارد.
و چه کسی دیده کسی را که در تب نبودن جانش،
هرشب یخ بزند؛ هم بمیرد و هم چشمانش باز بمانند.
او جان من؟!
کاش چنین در رگ و پی جانم ریشه ندوانده بودی،
آن‌گاه شاید سال‌ها پیش مرده بودم و تن بی‌روحم را آب در آغوش می‌گرفت.
شاید مرده بودم،
و این‌چنین ماتم ندانستن این‌که با آخرین ورق
باقی مانده‌ از عمرم چه کنم،
بر جانم ننشسته...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #33
***
سرما در رگ و پی‌ام می‌پیچد و درد با تپش‌های قلبم عجین می‌شود.
آه او جان من!
دیگر نمی‌دانم برای رسیدن چند هزارفرسخ فاصله باید بیفتد؟
برای دیدن ماهتاب چندهزار دانه‌ی برف دیگر باید ببارند،
چندقرن هرروز برای با تو بودن بمیرم و تو را نیابم؟!
آن‌چه باقی مانده‌ای از من بود،
دیگر وجود ندارد.
و برای چه نمی‌مرد آن‌که جز یک‌عصر گرم تابستانی میان مزرعه‌ی گل‌های آفتاب‌گردان،
در مرز دریاچه‌ی درخشان،
زیر بیدمجنون
هیچ روز دیگری را زندگی نکرده بود؟
صاحب این نامه‌ها را در دریا نیندازید!
روحش با موج‌های سهمگین درد چندقرن پی‌در‌پی متلاشی شده،
جسمش را به سرزمین او بازگردانید!
و نامه‌هایش را دفن در مزارش کنید.
شاید روزی که دیگر نباشد، روحش لحظه‌ای آرام بگیرد،
او جان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #34
***
مگر نه که می‌گفتند:
وطن جایی‌ست که آدمی در رویا آن را زندگی می‌کند؟!
وطنم را،
آغوشت را برایم بگشا جان من!
تا آخرین‌بار در مرز با تو بودن‌هایم پر بگشایم و برای ابد بمیرم.
مرا به وطنم باز گردانید؛
به جایی میان بازوهای او،
جایی که زورق آفتاب بر عطر گل‌های آفتابگردانش
چیره می‌شود،
جایی که دیگر خبری از من و میله و برف نباشد،
زندگی در زیر خروارها حسرت مدفون نشده باشد
و آه، تو را به واپسین نفس‌های یخ‌زده‌ی تب‌دارم
او جان،
وطنم را به من باز گردان!

《پایان》​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

SparK

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
10,230
امتیازها
27,613
مدال‌ها
22
  • #35

482061
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ILLUSION
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا