متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌های نامه‌هایی به او | فائزه متش کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ILLUSION
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 1,712
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #21
جانِ من،
بگذار نامه‌هایی که هرگز به دستت نمی‌رسد را به شماره درآورم؛ تا بدانم چند برگ از عمرِ بی‌حاصلم باقی مانده.
یک‌صفحه دارد از درد جان‌سوزم سیاه می‌شود و پانزده‌ تا باقی مانده.
کاش می‌شد چندسال از عمرم را بدهم و تنها چند کاغذ دیگر بگیرم.
***
کاش نامه‌هایم را بر بال کبوتران سوار کنند و به دیار تو برسانند. کاش برای مرگم نوازنده‌ها بنوازند.
کاش تابوتی باشد تا تنها به آستانه‌ی مرگ نروم؛ چندنفر تا خواب ابدی بدرقه‌ام می‌کردند.
اما... .
پس بگذار کمی واقعیت‌ها را ببینم؛ ببویم و پتک حقیقت بر سرم فرو آید.
کاش جسدم طعمه‌ی کرکس‌های آسمان یا ماهی‌های دریا باشد.
تکه‌ای از روحم را با آن خواهم فرستاد تا شاید به تو برسند.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
گفتند:
آدم‌ها دم مرگ، چشم به راه کسی بمیرند؛ روح‌شان گیر می‌افتد. چشم جسد باز می‌ماند تا آرام جانشان را ببینند.
من چه؟ چه کسی پلک‌هایم را روی هم می‌گذارد وقتی چشم به راه آمدن تو، چشمانم به در خشک می‌شود و باز می‌ماند؟
کسی مرا غسل نمی‌دهد و کفن نمی‌کند.
یعنی خدای خود را با روحی که جسمش را کفن نکرده و غسل نداده‌اند؛ ملاقات می‌کنم؟
این‌ها همه افکار پوچ سنگینی است که مانند موریانه هرشب مغزم را می‌خورند.
مرثیه‌خوان خوبی شده‌ام؛ اما در سکوت!
آن‌قدر حرف نزده‌ام که تارهای صوتی‌ام خشکیده و از کار افتاده است.
راستش را بخواهی چشمانم هم دیگر نمی‌بینند. نامه‌ها را، کلمات را به خوبی نمی‌بینم.
این تاری چشم، داغ دلِ یخ‌زده‌ام را تازه می‌کند.
لال، کور و کر... .
پیرمردی که تا آخرین لحظه، دست...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
یادت هست جانم؟
در یکی از روزهای داغ شهریورماه؛ زیر درخت بید همیشگیمان، کنار دشت گل‌های آفتابگردان، برایم از قیصر خواندی:
《من به چشم‌های بی‌قرار تو قول می‌دهم؛
ریشه‌های ما به آب،
شاخه‌های ما به آفتاب می‌رسد؛
ما دوباره سبز می‌شویم.》
شاهدم همان رودخانه‌ی شفاف با سنگ‌های درخشانش بود.
اما چه شد؟
ریشه‌هایم خشکید؛ شاخه‌هایم شکست و از هر زردِ خزانی زردترم!
و من تاریکم!
به بلندای سردترین شب‌های یلدا... .
تنهایم!
مانند رودی که به امید دریا شدن جاری شد؛
اسیر کویر شد؛
مردابی زمین‌گیر شد... .
هرچه را که باید داشته باشم را ندارم؛
هوا ندارم؛
صدا ندارم؛
تو را، ندارم!
زنده بودن به چه کار آید در این برفستانی که حتی تابستانش هم سوز سرما دارد؟
و زندگی را چه به کسی که او را ندارد؟!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
باد در راه‌روی یخ‌زده‌ی زندان می‌پیچد. زندانبان‌ها نیز ما را رها کرده‌اند. در سلول‌ها باز است و کسی فرار نمی‌کند!
مانند موسیقی‌دانی که نت‌هایش را گم کرده باشد؛ در کنج این دخمه هرلحظه تو را می‌جویم و تو را نمی‌یابم.
می‌گویند در ماه آگوست به سر می‌بریم. با این تفاسیر باید در سرزمین‌ تو، سرزمینمان، مردادماه باشد.
برایم بگو،
هنوزهم پیراهنت عطر گل‌های آفتاب‌گردان دارد؟
چل‌چله‌ها هنوز آواز می‌خوانند؟
و آیا او جانم،
هنوز من را به خاطر داری؟​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
شاید در خیالت هنوز هم نفس بکشم؛
شاید شقایق‌ها هنوز هم من را به خاطر داشته باشند؛
شاید آتش عشق درونت هنوز به خاکستر ننشسته باشد؛ شاید قناری‌ها هر روز قصه عشق نافرجاممان را برای درختان خشکیده بخوانند؛
شاید پرستوها هر سال در کنار دریاچه به یاد جداییمان اشک بریزند و مرثیه بخوانند... .
آه جانم، آه!
امان از این شایدهایی که خوب می‌دانم هرگز به واقعیت نخواهند پیوست.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
خیالت در ذهنم رسوب کرده و دارد چونان موریانه‌ای جانم را می‌خورد.
می‌گویند 《عشق دوام آوردن در غربت فاصله‌هاست》
اما کسی درباره‌ی فاصله‌ها پر از غربت چیزی نگفت.
ماننده مادری شده‌ام که فرزندش مرده به دنیا آمده.
فرزندش را در آغوش می‌گیرد و شروع به نوازشش می‌کند و باور ندارد رویایش سرابی بیش نیست.
دیروز رویاهایم هنوز زنده بود اما امروز امیدی متولد نشده مرده به دنیا آمد.
آه جانم، آه!
می‌گویند سخت‌ترین کار جهان فراموش کردن است؛ اما نه!
سخت‌ترین کار جهان فراموش نکردن است... . این‌که چگونه در کنج دخمه‌ای تاریک، زندگی کردن را، نفس کشیدن را، عطر موهایش را، فراموش نکنی؛ سخت است!
و قرن‌ها دست و پا زدن میان این همه سختی؛
برای فراموش نکردن او.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
قطار عمرم، در ایستگاه آخرین دیدار، در مرز دریاچه‌ی کنار مزرعه‌ی گل‌های آفتابگردان، جا مانده است.
سال‌های سال است روحم را گم کرده‌ام. و جسم یخ‌زده‌ای در کنج بی‌رحم دخمه‌ای تاریک، چگونه روحی که پیش تو مانده بود را می‌یافت؟
تو زیباترین تالالوء نور خورشید، بعد از باریدن باران بودی، و آه!
آه، که من همچون بیماری که نور خورشید جانش را می‌گرفت، تا آخرین لحظه دست از تو برنمی‌داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
او جان من،
امروز دهمین‌نامه‌ از آخرین ورق‌های عمرم را از افکار بیهوده‌ام سیاه کردم.
تو بگو چه کنم؟
چه کنم که در دلم قرن‌ها نامه‌ی نخوانده برایت دارم و در دفترم تنها پنج‌صفحه‌ی دیگر؟
پنج‌نامه‌ی دیگر، برای پایان عمرم!
آه از این همه مردن و بیداری... .
در قفس باز است و من بال پروازی برای پر کشیدن ندارم.
زانوانم دیگر توان راه رفتن ندارند. قلبم را حس نمی‌کنم. تنها دستم باقی مانده که بی‌‌نامه‌هایت، او نیز فرسوده خواهد شد، مانند تمام من!
روزهای بی‌تو بودن را می‌خواهم چه‌کار؟!
منی که دور از او باشد،
بهتر است تمام شود!
دعا کن بمیرد و برای همیشه تمام شود‌... .​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
سال‌ها دوستت دارم‌های نگفته دارم برایت،
به اندازه‌ی این چندقرن فاصله، دوستت دارم‌هایم روی دستم مانده است.
او جان من!
با این همه دوستت دارم‌ها چه کنم؟
بگو با این همه دوستت دارم‌ها، چه کنم...؟
کاش تمام سال‌های باقی مانده‌ی عمرم را بدهم، و فقط یک‌روز برای کنار تو مردن داشته باشم.
اما چه کنم با این چند هزار فرسنگ دوری‌مان؟
تو بگو چه کنم!
تو را به شب‌های با هم بودنمان سوگند،
به تمام عطر موهایت که برایم هوای زندگی داشت،
به تمام شب‌هایی که به جرم تو را خواستن، در کنج این دیوارهای یخ‌زده برایت از او نوشتم جانِ من!
مرا به من بازگردان.
خودم را گم کرده‌ام، بی‌تو نفس می‌خواهم چه‌کار؟
من تو را برای روزهای آخر عمرم می‌خواستم،
برای پیر شدن کنار تو جوانی‌ام را به تاراج برده‌اند،
حال من و...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
این نامه‌های من به تو، نه به زیبایی عاشقانه‌های شاملو برای آیداست،
و نه به شیوایی ارغوانِ ابتهاج!
نامه‌هایم برای توست اوجان... .
خط‌خطی‌های ذهن کبود پیرِ جوانی ندیده‌ای که رگ احساسات خون‌مرده‌اش، ورم کرده و دارد می‌پوسد.
صدای ناله‌های من در برف سیاه بخت، از صدای کوبش امواجِ سهمگین به صخره‌های سیاه بلندتر است.
مگر نه که زندگی نفس کشیدن در هوای بودنش بود؟!
آه که من سال‌ها است زندگی‌ام را در مرز بی‌تو بودن‌هایم جا گذاشته‌ام.
سال‌هاست تنها زندانی این زندان پوسیده، منِ سالخورده‌ی جوانی ندیده است... .
قرن‌هاست که از اسارتم می‌گذرد، من و دیوار و برف،
بوران احساسات مرده‌ام، روی سومین کاغذ باقی مانده می‌لغزد و آخرین ورق‌های عمرم سیاه می‌شود.
نگاه کن! دستانم دارد می‌لرزد، چشمانم...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا