ديگر نه فردا هست نه ديروز
ديگر نه روشن است نه تاريك
ديگر نه غم است نه شادي
ديگر نه شيطان است نه فرشته
امروز هست
سايه هست
شادي يك پچه يتيم تنها هست
و در بين همه ي اينها خدا هست...
صدايي مي آيد
ردپايي ديده مي شود
و دستاني سرد دور كمر حس مي شود
سر بي اراده بر مي گردد
چهره اي هميشگي را مي بيند
سرد و بي روح با چشماني نافذ
تك تك اجزاي بدن در ان حل مي شود
و دل نرم نرمك نام مي گيرد
غم!