یعنی خدای من تویی هم کفر هم ایمانِ منتنها چو شدی ز من، چه غم ها خوردی!
از بودنِ تو، چو زآنِ من، معنا رفت:
تنها، چو من و خدا، دریغا! مُردی!:/
ای با نَفَس هایت عجین اردیبهشتِ جانِ منیعنی خدای من تویی هم کفر هم ایمانِ من
از تو مرا بارآوری نیز از تو بی برگ و بری
سازنده و ویرانگری بارانی و توفان من
بی تو سرابستان همه گردد سرابستان مرا
یعنی خدای من تویی هم کفر، هم ایمانِ منای با نَفَس هایت عجین اردیبهشتِ جانِ من
بی خان و مانی خوش ترم، تا بی تو بر سر می برم
تا بی تو باشم، گو مَبا ،مَه خانِ من مَه مان من
هم خانه بودن با مرا زندانِ خود می یافتی
آی تویعنی خدای من تویی هم کفر، هم ایمانِ من
از تو مرا بارآوری نیز از تو بی برگ و بری
سازنده و ویرانگری: بارانی و توفانِ من
بی تو سرابُستان همه گردد سرابِستان مرا
راز بقای من تویی، مرگ و فنای من توییآی تو
ابر کامکار
بر من ، این به راه باد مشتی از غبار
نم نم نوازشی ، اگر نه آبشار بخششی ، ببار
ورنه دیر میشود
دیر
نمی خواهند ماند پاکدامانراز بقای من تویی، مرگ و فنای من تویی
یعنی خدای من تویی هم کفر، هم ایمانِ من
از تو مرا بارآوری، نیز از تو بی برگ و بری
سازنده و ویرانگری بارانی و توفانِ من
اگر چه سخت ولی ممکن، از چه رو نکنم؟نمی خواهند ماند پاکدامان
از این آشفته باشد خواب دریا
من از نبرد نپیچم ولى به چنگ تو هیچماگر چه سخت ولی ممکن، از چه رو نکنم؟
بلی، من این نکنم، بل که سخت کوشم تا
نظر بدآنچه کند زنده یادِ او نکنم!
ولی، به دیدنِ هر موی و روی خوش، نشود
که باز یاد از آن ویژه روی ومو نکنم!
زنی که نیست، دریغا! فرای دسترس است:
نمی توانم اش، امّا، که آرزو نکنم!
من آبشارم و سنگ است و صخره بستر منمن از نبرد نپیچم ولى به چنگ تو هیچم
چنان که در کف گرد آفریده زاده ى رستم