متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مجموعه دلنوشته‌های "محکوم به سکوت" | فلورا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فلورا.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 1,795
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

فلورا.

کاربر حرفه‌ای
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,963
پسندها
4,708
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام یکتای بی همتا
دلنوشته: محکوم به سکوت
نویسنده: فلورا
مقدمه: به راستی که چرا من به حکمی محکوم شده‌ام که قاضی ندارد؟
چرا می‌خواهند بی گناهی را پای چوبه دار ببرند؟
مگر بی‌گناهی هم جرم است؟
فریاد می‌زنم. فریاد می‌زنم و امید کمک دارم.
امّا آخ که نمی‌دانم چرا همیشه سکوت بر فریاد پیروز است؟
چگونه بگویم من نمی‌خواهم در برابر ناحق‌هایی که به ظاهر حق‌اند سکوت کنم.
امّا افسوس که من محکوم به این سکوت شده‌ام... .
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • #2
•| بسم رب القلم |•


آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
585360F9-867A-4DA0-88B2-83D77F96EB7C.jpeg




نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Violinist cat❁

فلورا.

کاربر حرفه‌ای
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,963
پسندها
4,708
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #3
از پنجره‌ی اتاق به بیرون خیره شدم. آسمان چهره‌اش به ک*بودی می‌زند. سکوتی ابهام‌آمیز بر شهر حکم فرما است.
دستم خود را به دیوار تکیه می‌دهد.
آری، من کم آوردم. من تاب و توان تحمّل این حجم از بدبختی را ندارم. قلمم را بر می‌دارم و قصد دارم بر صورت بی‌جان کاغذ خنجر بزنم. می‌خواهم بنویسم، بنویسم و بنویسم... .
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر حرفه‌ای
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,963
پسندها
4,708
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #4
قلم را بی‌حس در دستانم تکان می‌دهم. در فکر فرو می‌روم، بغضی که در گلویم است هر لحظه سنگین‌تر می‌شود. گویا حالا‌حالاها قصد رها کردنم را ندارد. قطره‌های اشک را در چشمانم نگه می‌دارم.
نه، اکنون وقتش نرسیده؛
تو چرا اشک بریزی؟
اصلا وقتی کسی به حرف‌هایت گوش نمی‌دهد تو هم بیخیال باش.
امّا مگر می‌شد؟
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر حرفه‌ای
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,963
پسندها
4,708
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #5
توده‌ای در گلویم سد معبر کرده است. با تمام توانم این بغض‌ها و اشک‌ها را سرکوب می‌کنم. بغضی که سر به فلک کشیده است.
اشک‌هایم فقط کافیست به حال خودشان رهایشان کنم، آن گاه سیلابی برپا خواهند کرد. سیلابی که این آشیانه را ویران می‌کند.
امّا من این را نمی‌خواهم. باید تحمّل کنم. نمی‌خوام بگویم من کم آوردم. به خوبی می‌دانم که پایان این سکوت یک قربانی دارد و باز هم می‌دانم که این قربانی کسی جز خودم نیست.
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر حرفه‌ای
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,963
پسندها
4,708
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #6
انگشت‌هایم نای زخم کردن صورت کاغذ را ندارد. شاید دستانم صدای فریاد دلخراش کاغذ را شنیده است که چنین بی‌حس شده‌اند. قلم را روی میز به خیال خود رها می‌کنم. مغزم بسی خسته‌ و قلبم رد چاقو را خریدار شده است. آخر به کدامین گناه حکم صادر می کنند؟
آن هم چنین حکمِ... .
بلند می‌شوم. باید به دنبال چاره‌ای باشم. باید دنبال دوایی برای ترک‌های وجودم باشم. امّا امان از پاهایم که هیچ‌گاه یاری‌ام نکرده‌اند.
آخر تو چرا بدقلقی می‌کنی؟
هان؟ تو چرا؟
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر حرفه‌ای
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,963
پسندها
4,708
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #7
خدایا با من چه می‌کنی؟ می‌خواهی جانم را بگیری خب بگیر. چرا هی تنم را به آتش می‌کشی و دوباره آب را به رخ شعله‌هایم می‌کشی؟
تو هم صدای زجه‌هایم را نمی‌شنوی یا می‌شنوی و به صدایم گوش نمی‌سپاری؟  می‌خواهی التماست کنم؟ می‌خواهی بشکنم؟
من خسته شدم بس که بی جواب صدای دلم را خواباندم. گوشه اتاق سر می‌خورم. خیلی وقت است وقت تنهایی‌هایم، وقت اشک‌ها و بغض‌هایم شانه‌ای جزء کنج دیوار خیالم نیست.
خیلی وقت است.
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر حرفه‌ای
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,963
پسندها
4,708
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #8
با خودم فکر می‌کنم. چه شد که این گونه شد؟ اصلا چطور شد؟ واقعا چرا!؟ کدام ماه بود؟ آن روز چندم بود؟اصلا ساعت چند بود؟ چرا چیزی را به خاطر ندارم.
 چرا هر چه بیشتر فکر می‌کنم کمتر می‌فهمم!؟
چرا سکوتم را معنایی دیگر می‌دانند. اصلا که گفته هر که سکوت کرد یعنی تو آن را باید ترجمه کنی؟ به خداوندی خدا قسم من دلم نمی‌خواهد با شما هم کلام شوم. جواب سوالتان را یک بار می‌دهم نه این که من بگویم و فردا دوباره همان سوال‌ها مجدد تکرار شود و روز قبل را آغاز کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر حرفه‌ای
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,963
پسندها
4,708
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #9
حس آدمی را دارم که فراموشی گرفته است. این چراها برایم مجهول‌اند.
دیگر حتی از این شهر و آدم‌هایش هم متنفر شده‌ام. آدم‌هایی که هیچ‌گاه سودی نداشته‌اند که هیچ، بلکه ضرر هم داشته‌اند.
امّا این شهر... .
آخ از این شهر، تو چه گناهی کردی که از تو هم متنفر شده‌ام؟ مگر تو آدم‌های این شهر را پرورش دادی؟
واقعا نمی‌دانم چرا من بی‌رحم شده‌ام که تو را این گونه با آدم‌ها یکی می‌دانم! آدم‌هایی که رنگ و بویی از انسانیت در وجودشان یافت نمی‌شود.
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر حرفه‌ای
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,963
پسندها
4,708
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #10
به دلت غصه راه نده. دل تو جای غم نیست. به خدا قسم که من این‌گونه نبودم، آنها مرا این‌گونه ساختند. آری، من بت ساخته‌شده‌ی دستان آدم‌ها هستم.  دستانی که به زودی مرا در قعر چاه فرو می‌برد. چاهی عمیق و نمور که نفس در آن جان می‌دهد و رنگش به ک*بودی می‌کشد. از من دلخور نباش. این‌ها را به باد بسپار خود می‌داند مقصدش کجاست و چه باید بکند. این نیز بگذرد. شاید آهسته و رقصان امّا به زودی می‌گذرد.
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا