در این ثانیههای آخر از وجود زخمی عمیق در سی*ن*هام میگویم.
دردی که صبحها برایش اشکها هدر دادم.
دردی که ظهرها در کافهها در انتظار قهوهای تلخ برای تسکین آن بودم.
و شبها در کوچه و خیابانهای خیالیام پرسه میزدم.
دردی که همیشه بود و هیچگاه نبود.
دردی که استخوانهایم را میسوزاند و اثری از سوختگی به جا نمیگذاشت.
دردی که هر لحظه آن را در بدنم حس میکردم ولی نمیدانستم از کجا سرچشمه میگیرد.
دلم حوالی بام تهران میچرخد.
از بالای بام تهران همه چیز کوچک است.
از آن بالا آدمها همچو نقطهای کوچکاند.
آنقدر کوچک که گاه گمشان میکنم.
امّا همین آدمها در حقیقت ... .
جوهر قلم این روزها غرورش را به تاراج گذاشته است.
دیگر آن جوهر قدیم نیست.
جوهر قلم هم مثل من تنها یک عروسک خیمهشببازی بود. با این تفاوت که من عروسک در دستان دیگران بودم و او عروسکی بود که نخش در دستان کاغذ بود.
کاغذی که چه دلها برایش در آتش سوخت.