متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مجموعه دلنوشته‌های "محکوم به سکوت" | فلورا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فلورا.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 1,815
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

فلورا.

کاربر حرفه‌ای
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,963
پسندها
4,711
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #11
این اواخر حس می‌کنم هوای شهر سمی است.
شاید نیاز باشد بر روی تابلوی بزرگی که در ورودی شهر است به‌جای خوش امدید بنویسم:
هوای این شهر سمی است. هر کَس از این دنیا خسته است، خوش آمد.
ولی من اکنون نسبت به تمام آدم‌ها بی‌حس شده‌ام.
دیگر برایم هیچ اهمیتی ندارند.
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر حرفه‌ای
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,963
پسندها
4,711
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #12
من در این دنیای پر از امید، بد اوردم.
رد سیلی را در تنم کاشتند.
من در این دنیای پر از فرضیه‌های شدنی باختم و سوختم.
 امّا دودم به هوا نرسید.
هی آتش زدند بر این شعله‌ها و من دَم نزدم.
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر حرفه‌ای
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,963
پسندها
4,711
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #13
من در این دنیای پر از نامردی بد اوردم. اکنون خودم باید به فکر دفن و کفنم باشم؛ از زندگی ام تنها دو سه جرعه باقی مانده.
اکنون باید با دستان خودم گورم را بِکنم.
 دل من برای قبرستان تنگ شده است.
برای آن اندک جا امّا بی آدم‌ها.
 برای آن سکوت محض.
 برای آن ارامش ابدی.
 مهلتی بدهید تا رفع دلتنگی کنم...
آری چنین است.
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر حرفه‌ای
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,963
پسندها
4,711
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #14
حال که فکر می‌کنم می‌فهمم، جز خدایم حال مرا هیچ‌ کس نمی‌فهمد.
به هر کَس جز او حرف دلم را گفتم فقط خنده نصیبم شد.
هر چه گفتم بمانید و به حرفم گوش کنید با بی‌رحمی خندیدند و از کنارم رفتند.
فریاد زدم من دیوانه نیستم این‌گونه رهایم نکنید.
امّا وقتی نگاهی به اطرافم کردم خودم را تنها دیدم.
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر حرفه‌ای
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,963
پسندها
4,711
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #15
بر روی کاغذ حرف‌های دلم را می‌نویسم.
می‌دانم روزی می‌رسد که به دنبال ردی از حرف‌هایم می‌گردید.
 تا فرصت باقیست باید از صدای سکوتم بنویسم.
به هر حال جوهر این قلم هم روزی به پایان می‌رسد.
آن وقت چگونه می‌توانم دردم را بگویم؟
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر حرفه‌ای
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,963
پسندها
4,711
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #16
دلم برای بچگی‌هایم تنگ شده است.
برای همان موقعی که در رویاهای خود غرق بودم.
برای آن زمان‌هایی که می‌پرسیدند:
مامان رو بیشتر دوست داری یا بابا؟
من هم با اصرار می‌گفتم:
هر دوتون رو به اندازه هم دوست دارم.
در صورتی که شاید این‌‌گونه... .
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر حرفه‌ای
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,963
پسندها
4,711
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #17
دلم برای لی‌لی بازی که در کوچه با اندک گچی که به زور پیدا می‌کردیم هم تنگ شده است، یا حتی برای قایم باشک‌هایی که سرمان را بر روی دیوار می‌گذاشتیم و با صدای بلند تا 10 می‌شماردیم و می‌گفتیم
آمدم هم تنگ شده است.
حتی دلم برای زمان‌هایی که چشم‌هایمان را یواشکی باز می‌کردیم تا بفهمیم آن شخص کجا قایم می‌شود و زود‌تر نوبت ما برسد تا قایم شویم هم تنگ شده است.
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر حرفه‌ای
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,963
پسندها
4,711
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #18
از همه بیشتر دلم برای عموپول‌دارم تنگ شده است.
عموپول‌داری که فقط به خاطر دعوای من و خواهرم تکه‌تکه شد و تنها حسرتی دیگر بر دلم نهاد.
آخ که اگر الان هم بود ثانیه‌ای از بازی کردن با آن دل‌سرد نمی‌شدم.
مگر می‌توان از آن سیر شد؟
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر حرفه‌ای
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,963
پسندها
4,711
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #19
اصلا دلم برای آن زمان‌هایی که سر صف می‌ایستادیم و پاهایمان را دو متر باز می‌کردیم تا مبادا کسی جای رفیقمان را بگیرد هم تنگ شده است.
دلم برای دعواهایی که به خاطر آب خوردن آن هم در زمانی که زنگ کلاس را زده‌اند هم تنگ شده است.
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر حرفه‌ای
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,963
پسندها
4,711
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #20
اصلا دلم برای آن زمان‌های که زنگ کلاس را می‌زدند و ما در حیاط پشتی مدرسه صدای زنگ را نمی‌شنیدیم، زمانی که دیر به کلاس می‌رفتیم؛ بعد با آن دانش آموزی که مسئول در بود دعوا می‌کردیم، آخر هم در دفترچه‌اش اسم ما را می‌نوشت تا به مدیر بدهد هم تنگ شده است.
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا