داستانی کوتاه که با غم عجین شده بود. قصّهای که از خندههای گریهآور؛ از شدنهای نشدن پر شده بود. آری این قصّه از تضادهای عجیب لبریز بود. کاش نمیآمدی و درهای دلم را باز نمیکردی. کاش دلم را سه قفله میکردم، تا به آسانی باز نشود.کاش خودت را در دلم جا نمیدادی و حداقل ثابت میماندی و زلزله در دلم برپا نمیکردی.