متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مجموعه دلنوشته‌های فریادِ لیلی | •HADIS• کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MINERVA

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
663
امتیازها
3,933
مدال‌ها
6
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #1
" بسم تعالی "

نام مجموعه: فریادِ لیلی
نویسنده:
حدیثه شهبازی | کاربر انجمن یک رمان
مقدمه:
آدم‌ها فقط آدم هستند؛ نه بیشتر نه کمتر!
اگر کمتر از چیزی که هستند نگاهشان کنی، شکسته می‌شوند.
و اگر بیشتر از آن حسابشان کنی، خودشان تو را می‌شکنند.
بین این آدم‌ها فقط باید عاقلانه زندگی کرد، نه عاشقانه!
مگر نشنیده‌ای که مجنونِ تمام قصه‌ها نامردند؟
آیا او هم این‌گونه است؟!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,184
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • مدیر
  • #2
•| بسم رب القلم |•


آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...

585360F9-867A-4DA0-88B2-83D77F96EB7C.jpeg



نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روحـــناهی

MINERVA

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
663
امتیازها
3,933
مدال‌ها
6
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #3
بیست و یکم اسفند.
این پایانِ کار زمستان است اما همچنان، هیچ کلمه‌ای با حقیقت نمی‌خواند. به طور مثال در همین لحظه، قدم های من به سمت خانه‌ام کشیده می‌شوند ولی این فقط ظاهر امر است؛ واقعیت این است که برای من مقصدی جز محبسی که خاصِ خودِ من ساخته شده، وجود ندارد.
زندگی کردن در این قفس به آن سبب مشکل است که به چشم دیگران، فقط یک خانه‌ی معمولی در دورترین نقطه‌ی شهر است؛ در واقع کسی جز من حصارهای سر به فلک کشیده‌اش را نمی‌بیند پس مسئله‌ی فرار از زندان به طور کلی منتفی می‌شود.
 

MINERVA

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
663
امتیازها
3,933
مدال‌ها
6
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #4
اما شاید انسان، تنها موجودی باشد که بی پروا در اعماق تاریکی وجودش، از چیزی که دیگر وجود ندارد لذت می‌برد و متاسفانه، من هم یک انسان هستم!
انسانی متضاد با جوش و خروش اطراف، که یقین دارد در تمام دوران طولانی و تاسف آور تاریخ بشر، چیزی وحشتناک‌تر از تنهایی وجود نداشته است؛ به این شکل که تنهایی بر من چنان نفوذ دارد که هرگز خطا نمی‌کند؛ پس اگر این لکه‌ی ننگ باعثِ لذت من است، چه فرقی می‌کند که مقصدم کجا باشد؟!
 

MINERVA

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
663
امتیازها
3,933
مدال‌ها
6
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #5
حتی نمی‌شود به پشتِ سر نگاه کرد. در حقیقت، تمام این تلخ مزاجی‌های حاصل از ذهن شیطانی و تاریک من، از آن جایی منشا می‌گیرد که تنهایی، دلتنگی می‌آورد.
دلتنگی، دلگیری و در نهایت دلگیری موجب مرگ است؛ در همین اوصاف، به نظر می‌رسد که من یک جسد متحرک با تمام مشاعر یک انسان زنده هستم که نمی‌داند حالش را چگونه توصیف کند و فرق بین دلگیر بودن با گیر بودنِ دلش را نمی‌فهمد. آیا هم اکنون در آخرین خیابان باقی‌مانده تا خانه می‌توانم فریاد بزنم؟!
 

MINERVA

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
663
امتیازها
3,933
مدال‌ها
6
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #6
ولی واقعا می‌شود فریادِ برگی درحال سقوط را شنید؟
با این اقبالِ کج و معوج، حتی اگر کسی در تاریکیِ بن‌بست نبشِ خیابان نه فقط برای من، حتی به جهت رشد انزوای خود در کمین باشد و فریادم را بشنود، خیلی زود آن را به فراموشی می‌سپارد؛ درست مانند فریادِ جیرجیرکی گرفتار در لولایِ دَر که سالهاست مرگ در او مرده است.
 

MINERVA

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
663
امتیازها
3,933
مدال‌ها
6
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #7
از همین رو تسلیم این باور هستم که، " انزوا " واقعا عجیب‌تر و البته دردناک‌تر از آن است که نشود برای باعثش، نفرینی نوشت. هرچند فاجعه آنجاست که در مظانِ اتهام " علاقه مند بودن به باعثش" قرار گرفته‌ام!
به این شکل عجیب که گاهی سکندری خورده و در عمق چندصد متری‌اش غرق می‌شوم، حضورِ مداوم کسی برای من قابل تحمل نیست و درد می‌کشم اما، همه چیز لذت بخش است.
 

MINERVA

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
663
امتیازها
3,933
مدال‌ها
6
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #8
در دور افتاده ترین‌ قسمت از یک کافه‌ی شلوغ، دختری سیگار به لب، خیره به صندلیِ خالی رو به رو، حتی دیگر نمی‌تواند گریه کند؛ حتی دیگر نمی‌توانم گریه کنم!
انگار که سنگِ گور خود هستم. هیچ روزنه‌ای برای عشق یا نفرت، به طور خاص یا کلی وجود ندارد‌.
به این شکل که گرچه باران می‌بارد و در تنهایی غوطه‌ور شده‌ام، گرچه هرچیزی که می‌نویسم، نامعقول و دل‌مرده تلقی می‌شود اما باز هم در این تنهایی، هیچ‌گونه احساسی نسبت به آنچه تحقیر‌آمیز یا غم‌انگیز باشد، ندارم.
به هرحال، تنهایی گذشته از هرچیز، جزوی از وجود من است؛ شاید که من فقط از استخوان تشکیل شده‌ام!
 

MINERVA

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
663
امتیازها
3,933
مدال‌ها
6
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #9
زمستان جان داد و ختمِ او را تحویل کردند اما هنوز در سکوتِ گوش‌خراش خیابان، پیرزنی جوان، قدم زنان ایستاده؛ زندگی برایش درست مانند خرده شیشه‌ای که زیر پوست دستش جامانده، در جریان اما دردناک است.
و من؛ حقیقتا چه زندگی بی‌روحی را می‌گذرانم. با هیچ‌کس حرف نمی‌زنم، خودم را تا حدِ بی‌عاطفگی محض از همه کنار کشیده‌ام، همه را با خود دشمن کرده‌ام، اما حتی نمی‌خواهم راجع به آن حرفی بزنم!
 

MINERVA

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
186
پسندها
663
امتیازها
3,933
مدال‌ها
6
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #10
چه اهمیتی دارد؟ می‌توانم در همین خیابان، یک "او" را پیدا کنم. اما اگر اینچنین سرد و غم‌زده در مقابلش بایستم و از غمم برایش بگویم، چیزی می‌فهمد؟
همچنان که وقتی حرف از جهنم می‌شود، هیچ درکی از گرما و دردناک بودنش نخواهد داشت. به همین سبب، من می‌مانم و فریادهای بی‌صدای درونم؛ و یک خیابان. چرا باید مدام از "خیابان‌ها" حرف بزنم؟!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا