«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه سفید من باش | سمانه شیبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Samaneh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 150
  • بازدیدها 5,896
  • کاربران تگ شده هیچ

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #91
چند دقیقه بعد خاله زمرد با اصرار سونیا را برای رقص از جایش بلند کرد، آیسو هم به دنبال‌شان بلند شد.
سونیا کمی رقصید و دوباره سرجایش برگشت.
ماهک برق چشم‌های خاله زمرد را که با اشتیاق رفتارها و حرکات سونیا را دنبال می‌کرد، دید و آهسته زیر گوش مادرش گفت:
- فکر کنم خاله، اهورا رو راضی کنه، معلومه خیلی از سونیا خوشش اومده.
مامان مهتا با لبخند جواب داد:
- دختر خوبیه.
آن شب بعد از خوردن شام و پایان مراسم، خاله زمرد افراد نزدیک فامیل را برای رفتن به دنبال عروس و داماد و ادامه‌ی جشن در حیاط خانه‌ی پدر سینا دعوت کرد.
خاله زمرد با سیاستی زنانه همان جا با اصرار از سونیا و مادرش هم قول ماندن برای جشن آخر شب را گرفت.
سوسن خانوم مادر سونیا در برابر اصرارهای خاله زمرد گفت:
- آخه زمرد خانوم! شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #92
عمه آناهید گفت:
- اصلاً ارژنگ شما رو می‌رسونه سوسن جان!
خاله زمرد بلافاصله برای جلوگیری از به هم ریختن نقشه‌هایش گفت:
- آقا ارژنگ هم به خواب حساسه...همشون پیرمرد شدن دیگه...میگم اهورا شما رو برسونه...خیالت راحت!
و بعد برای خداحافظی با بقیه‌ی مهمان‌ها از آنها جدا شد.
آن شب وقتی به خانه‌ی آقای ثابتی پدر سینا رسیدند، قصاب با یک گوسفند چاق و چلّه منتظرشان بود.
به دستور آقای ثابتی جلوی پای عروس و داماد سر گوسفند را بریدند و صدای صلوات بلند شد.
ماهک در خاطره‌ای آشنا از گذشته پرسه زد؛ روز عروسیش وقتی آراز برای رفتن به آرایشگاه دنبالش آمد عمو کاوه با یک گوسفند چاق و چموش جلوی در منتظرش بود.
گوسفند را قربانی کرد و امانت برادرش را با چشم‌هایی اشکی به آراز سپرد.
ماهک نفس عمیقی کشید و به خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #93
آیسل به خاطر کار شوهرش همان مقابل هتل از آنها خداحافظی کرده و رفته بود.
حالا خداحافظی با عجله‌ی عمه آناهید و خانواده‌اش تنها معنایی که می‌توانست داشته باشد این بود که از حضور در چنین جمعی معذب هستند. حق داشتند!
ماهک خودش هم از نگاه کردن به جمعیت مقابلش معذب میشد.
عمه آناهید بهانه‌ی سردرد آورد و تبریک گفت و برایشان آرزوی خوشبختی کرد و چند لحظه بعد آنها رفتند.
ماهک به دنبال مامان مهتا و عمو کاوه گشت.
دوست نداشت آنها زود بروند، بدجور احساس غریبگی می‌کرد و تمام هیجاناتش در هتل جایش را به اضطراب داده بود.
بالأخره مامان مهتا و عمو کاوه را یافت و دید که گوشه‌ای نشسته‌اند.
مامان مهتا و خاله زمرد سر در گوش هم پِچ‌پِچ می‌کردند.
عمو کاوه به بهانه‌ی موبایلش سرش را پایین انداخته بود.
راحیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #94
ماهک خندید اما چند لحظه بعد گفت:
- توروخدا مواظب مامان مهتا باشین؛ تنهاش نذارین!
راحیل لب برچید و سر تکان داد.
صدای المیرا جلوی ادامه‌ی صحبت‌شان را گرفت زمانی که بلند گفت:
- به افتخار عروس و داماد!
از جا بلندشان کرد و دستش را برای گرفتن شنل ماهک دراز کرد که ماهک دستش را تکان داد و گفت:
- همینطوری راحتم!
المیرا اَبروهایش بالا پرید ولی چیزی نگفت و عقب کشید.
آهنگ که تمام شد، ماهک که با وجود پوشیده بودن لباسش از اینکه در جمعیتی قرار گرفته بود که جوری نگاهش می‌کردند که انگار لباس او خارق العاده است، با اشاره از آراز خواست که سر جایشان برگردند.
موزیک برای لحظه‌ای قطع شد و مامان مهتا و عمو کاوه و خاله زمرد به سمت‌شان آمدند.
چیزی ته دل ماهک فرو ریخت و دستی پُر قدرت گلویش را فشرد.
اول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #95
مامان مهتا بعد از عمو کاوه جلو آمد.
ماهک را در آغوش گرفت و صورتش را بوسید و گفت:
- خوشبخت بشی عزیزدلم.
بعد هم آراز را بوسید و گفت:
- مواظب دختر من باش پسرم!
چشم‌های مامان مهتا برق میزد و ماهک خودش هم گلویش از بغض می‌سوخت اما سمج ایستاده بود تا اشک‌هایش سرازیر نشود.
دوست نداشت شب موقع خواب، مامان مهتا به یاد چشم‌های بارانیش بیفتد.
بعد از خداحافظی با خاله زمرد، راحیل جلو آمد و به جای همه یک دل سیر اشک ریخت.
آنقدر که عاقبت صدای خاله زمرد درآمد و به او تشر زد:
- بس کن دیگه...مگه ماهک داره میره اون سر دنیا؟!
بالأخره خانواده خودش هم رفتند و دوباره صدای موزیک بلند شد.
برادر آراز، جلو آمد و آراز را برای رقص وسط کشید.
چند لحظه بعد ماهک دید که آراز و برادرش و چند نفر دیگر به یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #96
ماهک اما، ناگهان یخ زد.
بوی نوشیدنی که در بینیش پیچیده بود موهای تنش را مثل مرغ سر کنده کرده بود.
صدای المیرا و چند نفر دیگر بر اعصابش ناخن می‌کشید وقتی یک‌صدا و بلند می‌گفتند:
- عروس، داماد رو ببوس...!
آراز باز هم خودش پیش قدم شد و بوسه‌ی دیگری روی گونه‌ی ماهک کاشت؛ بعد هم گونه‌ی خودش را مقابل لب‌های ماهک گرفت و طالب بوسه شد و باز هم صدای خنده و دست و جیغ و سوت بلند شد.
ماهک مسخ شده بوسه‌ای کوتاه روی گونه‌ی آراز نشاند و بعد دستش در دستان آراز قفل شد و باز هم صدای موزیک بلند شد و یک دور رقص جدید با همراهی جیغ و سوت و دست شروع شد.
اما باز هم همان بوی نوشیدنی لعنتی در بینی ماهک پیچید و تمام سرخوشی حاصل از هیجان قرار گرفتن در شب وصال و رسیدن به شاهزاده‌ی سوار بر اسب سفید را از سرش پراند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #97
ماهک چند لحظه‌ای خجالت‌زده عمویش را همراهی کرد و بعد وقتی عمو کاوه پیشانی او را بوسید کم کم کنار کشید و بلافاصله از جوان‌هایی که دور عروس و داماد حلقه زده بودند جدا شد.
دست خودش نبود؛ فکر می‌کرد همه به او نگاه می‌کنند. به اینکه حالش چطور است؟ رفتارش چطور است؟ پوشش چطور است؟ و این‌ها معذبش می‌کرد.
سنگینی نگاهی را روی خود حس کرد.
اهورا بود که با اَخم‌هایی گره خورده به یکدیگر به او خیره شده بود.
نگاه‌شان که در هم گره خورد جلو آمد و پرسید:
- خوبی؟
ماهک جواب داد:
- آره! چرا بد باشم؟!
اهورا مشکوک گفت:
- یه جوری هستی...ماهک همیشه نیستی!
بغض به گلویش نیش زد.
خواست بگوید که پنج سال است که ماهک همیشه نیست؛ اما به زحمت لبخند زد و سر تکان داد.
چشم‌هایش از اشک برق می‌زدند.
خواست حرکت کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #98
لباسش را درآورد و با پنبه و شیر پاک‌کن به جان رنگ و روغن‌های ملایم صورتش افتاد.
موهایش را دُم اسبی بست و بعد هم پیراهن و شلوار راحتش را پوشید.
نگاهی به خود در آینه انداخت.
شلوار صورتی با پیراهن آستین بلند سفید که رویش عکس خرگوش بود.‌ بی‌اختیار لبخند زد.
کاش دنیایش هم همینطور دخترانه مانده بود و پا به دنیای لباس خواب‌های فانتزی و شیک زنانه نگذاشته بود.
از اتاقش خارج شد و به سمت اتاق مامان مهتا رفت.
روی تختش خوابیده بود و لباس‌هایش را هم روی صندلی رها کرده بود.
ماهک آهسته و با احتیاط لباس‌هایش را جمع کرد و داخل کمد گذاشت بعد بالای سر مادرش رفت و آرام گونه‌اش را بوسید.
چشم‌های مامان مهتا کمی باز شد.
ماهک آهسته گفت:
- خوبی مامان؟
مامان مهتا لب‌هایش را به گونه‌ی ماهک چسباند و گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #99
چند دقیقه بعد صدای ماشینی او را از میان افکارش بیرون کشید.
چشم‌هایش را باز کرد؛ اهورا بود!
یادش آمد که قرار بوده سونیا و مادرش را برساند.
سنگینی نگاهش باعث شد اهورا سرش را به جانب او برگرداند و متوجهش شود.
اهورا کُتش را روی دستش انداخت و به سمت پله‌ها رفت اما در میانه‌ی راه منصرف شد و به سمت او حرکت کرد.
با دیدن ماهک با لباس ساده‌ی خانه بی‌اختیار لبخند زد.
این لباس‌ها را دوست داشت؛ بوی دخترانگی ماهک را می‌داد. بوی روزهایی که ماهک شاد بود و او خیلی بیشتر می‌شناختش.
ماهک با حرص گفت:
- به لباسم نخند!
اهورا بی‌اختیار از اینکه ماهک فکرش را خوانده بود خندید و گفت:
- باید موهات رو هم خرگوشی می‌بستی!
ماهک بی‌اختیار لبخند زد و گفت:
- تو چقدر خوب همه چیز یادته!
اهورا ادامه داد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #100
ماهک به نسکافه‌اش خیره شد و جواب داد:
- توی جواهر فروشی پدرش! رفته بودم برای خودم گردنبند بگیرم...اون زمان‌ها دارالترجمه می‌رفتم...یه روز که رفته بودم بازار از پشت ویترین یه مغازه یه گردنبند چشمم رو گرفته بود که از قضا توی مغازه اون‌ها بود و دست سرنوشت به خاطر یه گردنبند مسیر زندگیم رو تغییر داد!
بعد سرش را بلند کرد و ادامه داد:
- تا حالا نمی‌دونستی؟
اهورا کوتاه جوابش را داد:
- نه!
بعد اشاره‌ای به لیوان نسکافه‌اش کرد و ادامه داد:
- مرسی! من میرم بالا...خوابم میاد! تو نمیای؟
ماهک نگاهی به آسمان کرد و جواب داد:
- بعداً میام...اینجا رو دوست دارم.
اهورا سری تکان داد و گفت:
- شب بخیر! راستی یادت نره شنبه کلاس داری.
ماهک پاسخ داد:
- نه! حواسم هست، شب بخیر.
اهورا خواست حرکت کند که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
919

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا