- ارسالیها
- 639
- پسندها
- 6,637
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #111
ایندفعه عمو کاوه بود که با آرامش پرسید:
- چرا؟
اهورا نفس عمیقی کشید و بعد به پدرش توضیح داد:
- بابا! من باید باهاش زندگی کنم...نمیتونم به عنوان همسر بهش نگاه کنم...به دلم نمیشینه.
عمو کاوه آه عمیقی کشید و چیزی نگفت؛ صدای تلفن جلوی جواب دادن خاله زمرد را هم گرفت.
اهورا به سمت تلفن رفت و عمو کاوه به خاله زمرد گفت:
- زمرد خانوم! از اول گفتم انقدر اصرار نکن...اهورا که بچه نیست...صبر کن به وقتش خودش میاد میگه میخوام ازدواج کنم...!
خاله زمرد با حرص گفت:
- میترسم آخرش یکی از این دخترای هفت رنگ آویزونش بشن...!
مامان مهتا، خواهرش را به آرامش دعوت کرد و گفت:
- اهورا عاقلتر از این حرفاست...مثل اینکه یادت رفته چند سال کشور خارج تنها زندگی کرده...صبر کن به وقتش عروس هم میاری به این خونه...با...
- چرا؟
اهورا نفس عمیقی کشید و بعد به پدرش توضیح داد:
- بابا! من باید باهاش زندگی کنم...نمیتونم به عنوان همسر بهش نگاه کنم...به دلم نمیشینه.
عمو کاوه آه عمیقی کشید و چیزی نگفت؛ صدای تلفن جلوی جواب دادن خاله زمرد را هم گرفت.
اهورا به سمت تلفن رفت و عمو کاوه به خاله زمرد گفت:
- زمرد خانوم! از اول گفتم انقدر اصرار نکن...اهورا که بچه نیست...صبر کن به وقتش خودش میاد میگه میخوام ازدواج کنم...!
خاله زمرد با حرص گفت:
- میترسم آخرش یکی از این دخترای هفت رنگ آویزونش بشن...!
مامان مهتا، خواهرش را به آرامش دعوت کرد و گفت:
- اهورا عاقلتر از این حرفاست...مثل اینکه یادت رفته چند سال کشور خارج تنها زندگی کرده...صبر کن به وقتش عروس هم میاری به این خونه...با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر