«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه سفید من باش | سمانه شیبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Samaneh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 150
  • بازدیدها 5,893
  • کاربران تگ شده هیچ

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #111
ایندفعه عمو کاوه بود که با آرامش پرسید:
- چرا؟
اهورا نفس عمیقی کشید و بعد به پدرش توضیح داد:
- بابا! من باید باهاش زندگی کنم...نمی‌تونم به عنوان همسر بهش نگاه کنم...به دلم نمی‌شینه.
عمو کاوه آه عمیقی کشید و چیزی نگفت؛ صدای تلفن جلوی جواب دادن خاله زمرد را هم گرفت.
اهورا به سمت تلفن رفت و عمو کاوه به خاله زمرد گفت:
- زمرد خانوم! از اول گفتم انقدر اصرار نکن...اهورا که بچه نیست...صبر کن به وقتش خودش میاد میگه می‌خوام ازدواج کنم...!
خاله زمرد با حرص گفت:
- می‌ترسم آخرش یکی از این دخترای هفت رنگ آویزونش بشن...!
مامان مهتا، خواهرش را به آرامش دعوت کرد و گفت:
- اهورا عاقل‌تر از این حرفاست...مثل اینکه یادت رفته چند سال کشور خارج تنها زندگی کرده...صبر کن به وقتش عروس هم میاری به این خونه...با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #112
ماهک به سمت پناهگاه همیشگی‌اش یعنی اتاقش پناه برد.
همانطور که کنار پنجره جای می‌گرفت و به سیاهی آسمان شب خیره شده بود و دوباره در موج هجوم خاطرات غرق میشد هدفون خود را برداشت و آهنگ محبوبش را گذاشت و همراه با آن غرق شد در تفکراتی که همچون موج به او حمله می‌کردند:

- یه زندگی از تو طلبکارم...
آیینه‌ها میگن افسردگی دارم...
روزهای خوبی نیست درگیر و دلگیرم...
با این همه رویا از زندگی سیرم...
از آدما خستم از همه ترسیدم...
تو من رو کی کشتی که من نفهمیدم...
روزای خوبی نیست...
دنیا برام تنگه، یه کشور خستم اطرافم جنگه...
من رو که می‌بینی از نفس افتادم...
یه روزی یه شهر رو دلداری می‌دادم...
دستای دنیا رو بعد تو وِل کردم...
دنبال خوشبختی دیگه نمی‌گردم...
واروونه شد دنیام، هر لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #113
کلاسش که تمام شد کیف و کتابش را جمع کرد و از آموزشگاه خارج شد.
مهر ماه بود و هوا بوی پاییز می‌داد.
ماهک پایش را که در خیابان گذاشت بی‌اختیار نفس عمیقی کشید و لبخند زد.
پاییز را دوست داشت، مهر ماه را هم بیشتر!
پاییز که میشد انگار هوا پُر میشد از حس روزهای ناب بچگی!
بی‌اختیار یاد نیمکت‌های مدرسه می‌افتاد و مقنعه‌های سفید و گلدوزی‌هایی که مامان مهتا با سلیقه و اشتیاق بسیار روی مقنعه‌های او و راحیل می‌نشاند تا زیباتر شوند.
راحیل زود عادت به پوشاندن موهایش کرد اما ماهک اما با تمام شدن مدرسه وقتی پایش را از حیاط بیرون می‌گذاشت مقنعه‌اش را هم برمی‌داشت و موهایش را به دستان باد می‌سپرد و بعد تا خود خانه با راحیل مسابقه‌ی دو می‌گذاشتند.
گاهی وسط راه اهورا را هم می‌دیدند و بقیه‌ی راه را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #114
ماهک با لبخند صدایش زد:
- اهورا؟!
اهورا منتظر نگاهش کرد و ماهک ادامه داد:
- من یه تشکر بهت بدهکارم اگر اصرار تو نبود هیچ‌وقت حاضر نمی‌شدم پا از خونه بیرون بذارم و مشغول به کار بشم...مرسی!
اهورا پاسخ داد:
- خاصیت کار کردن همینه...جسم رو. خسته می‌کنه اما روح آدم آروم می‌گیره...خوشحالم که خوبی!
صدای زنگ موبایل اهورا بلند شد.
ماهک با شیطنت نگاهی به اسم روی صفحه انداخت که اسم المیرا را نمایش می‌داد.
اهورا دکمه‌ی سایلنت را فشرد و گوشیش را بی‌صدا کرد.
ماهک اَبروهایش را با شیطنت بالا انداخت و گفت:
- جواب نمی‌دی؟
اهورا از لحن ماهک بی‌اختیار خنده‌اش گرفت و توضیح داد:
- یکی از دانشجوهام هست...برای پایان نامه، استاد راهنماش من هستم!
ماهک با همان شیطنت ادامه داد:
- خب باشه! مگه دانشجوها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #115
ماهک با ذوق گفت:
- می‌دونی که من می‌میرم برای بستنی قیفی!
اهورا با لبخند گفت:
- پس زود برمی‌گردم!
از ماشین پیاده شد و ماهک صدایش زد. اهورا به سمتش برگشت و منتظر به ماهک چشم دوخت که ماهک با لبخند گفت:
- شکلات زیاد داشته باشه.
اهورا خندان سر تکان داد و به سمت مغازه رفت.
اهورا گاهی با خودش آرزو می‌کرد کاش زمان به عقب برمی‌گشت به اندازه‌ی روزهایی که با سماجت به دنبال بورسیه‌ی تحصیلی‌اش بود تا بتواند ادامه تحصیل دهد و برگردد و موقعیت شغلی مناسبی برای خودش دست و پا کند.
حال به آرزویش رسیده بود...!
سِمَت استاد دانشگاه در سن و سال او کم نبود اما اتفاقاتی که در سال‌های نبودنش در ایران افتاده بود همیشه طوری دهانش را تلخ می‌کرد که شیرینی موقعیت کاری ایده‌آل و دلخواهش به کامش زهر میشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #116
ماهک اطاعت کرد و کیف چرم قهوه‌ای اهورا را برداشت.
اهورا ادامه داد:
- بازش کن.
ماهک با خنده گفت:
- بازش کنم؟! یه وقت نامه‌های عاشقانه‌ی المیرا خانوم بیرون نیفته؟
اهورا هم متقابلاً خندید و گفت:
- مسخره بازی درنیار! بازش کن...!
ماهک با شیطنت زمزمه کرد:
- چشم.
و بعد همانطور که در کیف را باز می‌کرد دوباره با همان لحن شوخش گفت:
- خدایا به امید تو!
بعد سرکی به داخل کیف که پُر از برگه و کتاب بود کشید و دوباره به سمت اهورا برگشت. اهورا همینطور که به جلو نگاه می‌کرد گفت:
- اون نایلون رو دربیار لطفاً!
ماهک دوباره به داخل کیف نگاه کرد و تازه متوجه نایلون شد که اهورا ادامه داد:
- بازش کن دیگه...!
ماهک نایلون را باز کرد و کتاب‌های داخلش را بیرون آورد. دو جلد رمان بود به زبان انگلیسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #117
صدای اهورا او را به خود آورد و بی‌اختیار تکانی خورد و زمزمه کرد:
- جانم؟!
اهورا گفت:
- خوبی؟! حواست نبود؟!
ماهک سری تکان داد و آهسته لب زد:
- خوبم! مرسی...!
سه سال از سال‌هایی که میشد بهترین روزها و لحظه‌های زندگیش را بسازد چنان وجودش دست خوش طوفان شده بود که انگار قرار نبود هیچ‌وقت آن روزها از خاطرش پاک شود.
اهورا صدایش زد:
- ماهک!
به سمت اهورا برگشت.
اهورا خیره در چشم‌های مشکیش ماند؛ این نگاه مات ماهک را دوست نداشت، نگاهش که مات میشد در خاطرات روزهای بد زندگیش غرق میشد و آن وقت ناخودآگاه بین‌شان فاصله می‌افتاد.
اهورا ادامه داد:
- یه امروز رو به هیچی فکر نکن...باشه؟!
ماهک عمیق نفس کشید.
دستی به میان اَبروهایش کشید و بعد همان کاری را کرد که همیشه مجبور بود کند و لبخندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #118
بعد به سمت ماشینش رفت و کیفش را برداشت.
ماهک حق داشت که از روزهای نوجوانی فاصله گرفته بود.
ماهک اگر هنوز هم دختر خانه بود آقا ارژنگ هیچ‌وقت به خودش اجازه نمی‌داد با این لحن به همراه شدن‌شان باهم کنایه بزند.
حال خوشش خراب شده بود و سرش تیر می‌کشید.
عصبی در ماشین را بست و برخلاف همیشه که منتظر می‌ماند تا وقتی آقا ارژنگ از حیاط خارج شد خودش در را پشت سر شوهر عمه‌اش ببندد، دیگر صبر نکرد و به سمت پله‌ها رفت.

***
مامان مهتا در را که به روی ماهک باز کرد بوی خوش کیک وانیلی در بینی ماهک پیچید.
ماهک با خنده گفت:
- به به! مامان خانوم چه کرده! نگو که برای تولد منه!
مامان مهتا با لبخند گفت:
- تولدت مبارک عزیز مامان!
ماهک دست‌هایش را باز کرد و مامان مهتا را در آغوشش فشرد و آنقدر او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #119
مامان مهتا با رضایت خندید و بعد بسته‌ای دیگر را هم از زیر مبل بیرون آورد که ماهک خنده‌اش گرفت و گفت:
- چندتا چندتا هدیه میدی مامان جون؟!
مامان مهتا پاسخ داد:
- بازش کن...می‌دونی چند وقته که یه خرید درست و حسابی نرفتی؟!
ماهک کاغذ کادو را باز کرد و این‌بار مانتوی بافت پاییزه‌ی زیتونی رنگ با شال کرم که داخلش طرح‌های سدری رنگ کار شده بود مقابل چشم‌هایش جان گرفت؛ خم شد و خودش را در آغوش مادرش انداخت و گفت:
- مرسی مامان مهتا! چرا انقدر خودت رو به زحمت انداختی؟! خیلی خوشگله.
مامان مهتا با لبخند گفت:
- برو پیراهن و دامنت رو بپوش تا ببینم.
ماهک بلند گفت:
- چشم!
و به سمت اتاقش رفت.
لباس قالب تنش بود و در عین پوشیده بودن برازنده و زیبا بود.
بی‌اختیار مقابل آینه چرخی زد و با لبخند از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #120
با لبخند کادو رو باز کرد.
شومیزی شیک و ارغوانی رنگ داخل کاغذ پیچیده شده بود.
ماهک با خنده آن را از سر شانه گرفت و با لذت تماشا کرد و بعد به مامان مهتا گفت:
- دیگه تا یک سال لباس نیاز ندارم.
بعد دوباره تشکر کرد که خاله زمرد گفت:
- مبارکت باشه...انشاالله به شادی بپوشی عزیزم.
مامان مهتا زیر لب زمزمه کرد:
- انشاالله.
و بعد مشغول خوردن چای و کیک شدند.
چند لحظه بعد مامان مهتا از خاله زمرد پرسید:
- اهورا نیومده؟!
خاله زمرد جواب داد:
- اومده.
مامان مهتا مجدداً پرسید:
- خب چرا نیومد؟
خاله زمرد دستی تکان داد و گفت:
- نمی‌دونم...از وقتی اومد زیاد سرحال نبود و حوصله نداشت!
بعد همانطور که تکه‌ای کیک در دهانش می‌گذاشت ادامه داد:
- کیک‌های تو رو خیلی دوست داره.
ماهک بی‌اختیار به لحن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
919

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا