«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه سفید من باش | سمانه شیبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Samaneh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 150
  • بازدیدها 5,896
  • کاربران تگ شده هیچ

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #101
دستش را روی زنگ گذاشت و لحظه‌ای بعد چهره‌ی خندان مامان مهتا مقابل چشم‌هایش ظاهر شد و ماهک با اشتیاق و عشق گفت:
- سلام مامان جونم!
مامان مهتا با لبخند او را بوسید و گفت:
- خسته نباشی! کلاست خوب بود؟
ماهک پاسخ داد:
- عالی!
بعد همانطور که دکمه‌های مانتویش را باز می‌کرد گفت:
- فقط راهم دوره مامان...خیلی از رفت و آمد خسته میشم.
مامان مهتا با مهربانی نگاهش کرد و گفت:
- اشکال نداره مامان جان! از توی خونه موندن که بهتره...لباست رو عوض کن بیا چای بخوریم.
ماهک سری تکان داد و به سمت اتاقش رفت.
داشت موهایش را شانه می‌کرد که صدای زنگ موبایلش بلند شد؛ اهورا بود!
ماهک فوراً گوشی را برداشت و سلام کرد.
صدای بلند و لحن طلبکار اهورا متعجبش کرد وقتی از پشت گوشی فریاد کشید:
- سلام! کجایی تو؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #102
بی حوصله گوشی را روی تختش رها کرد که مامان مهتا با سینی چای و بسکویت داخل اتاقش شد.
ماهک فوراً طبق معمول لبخند را به لب‌های بی‌روحش آویزان کرد و با ذوقی ساختگی گفت:
- به به! مامان خانوم چه کرده.
مامان مهتا روی قالیچه کف اتاق نشست و پرسید:
- کی بود؟!
ماهک نقاب لبخند ساختگی را از لب‌هایش پایین آورد و آشفته جواب داد:
- اهورا! یادم رفت بهش بگم خودم برمی‌گردم از دستم ناراحت شد.
مامان مهتا لیوان چای را به سمت دهانش برد و گفت:
- اون الان فکرش مشغوله...از دستش ناراحت نشو.
نگاه متعجب ماهک را که دید با لبخند توضیح داد:
- خاله زمرد با سوسن خانوم صحبت کرده تا سونیا و اهورا یه چندباری با هم بیرون برن و بیشتر آشنا بشن تا ببینن به درد هم می‌خورن یا نه!
ماهک بی‌اختیار لبخند زد و گفت:
- اهورا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #103
مامان مهتا، چهار قل در آب می‌خواند و به خوردش می‌داد و بعد دستش را می‌گرفت و می‌گفت:
- بسم الله الرحمن الرحیم بگو و بخواب.
ماهک با صدای عصبیه مامان مهتا از دنیای هجوم خاطرات به خود آمد و شنید که مامان مهتا گفت:
- ماهی اصلاً حواست به من هست؟!
گیج به مادرش که با اَخم به او خیره شده بود نگاه کرد و سر تکان داد.
مامان مهتا پرسید:
- بگم آخر هفته بیان؟
ماهک گیج و سردرگم زمزمه کرد:
- کی؟!
مامان مهتا چشم غرّه رفت و عصبی ادامه داد:
- مگه قصه‌ی حسین کرد شبستری رو برات میگم که حواست نیست؟! میگم دوست خاله زمرد تو رو توی عروسی راحیل دیده و به خواهرزادش معرفی کرده.
ماهک نفس عمیقی کشید و کمی از چایش را فرو داد. امان از دست دوستان فضول خاله زمرد!
زمانی هم که دختر خانه بود نصف بیشتر خواستگارهای او و راحیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #104
{ زمان گذشته: }

عمو کاوه گفت:
- بابا جان من نمی‌گم این پسر، پسر بدی هست...من وقتی رفتم تحقیق کسی چیز بدی نگفت اما شما به هم نمی‌خورین...حالا کاری به اختلاف طبقاتی‌مون ندارم اما از لحاظ فرهنگی خیلی با هم فرق داریم...مثلاً مادرش رو نگاه کن یه نگاه هم به مادر خودت بنداز...عروس‌شون رو دیدی؟ دخترشون رو دیدی؟! توی جمع‌شون اذیت میشی بابا جان!
ماهک اصرار کرد:
- همه که نباید مثل ما باشن عمو!
مامان مهتا دنباله‌ی حرف عمو کاوه را گرفت و ادامه داد:
- مامان جان! این همه تفاوت باعث اختلاف میشه.
ماهک سمج اصرار کرد:
- آراز من رو همینطوری دیده و پسندیده و از من خوشش اومده.
خاله زمرد به پشتیبانی از ماهک برخاست و گفت:
- مگه چقدر می‌خواد خانوادش رو ببینه...مهم خودشون دوتا هستن!
مامان مهتا دستی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #105
{ زمان حال: }

صدای در حیاط او را از میان افکارش بیرون کشید.
با سستی به سمت پنجره رفت؛ اهورا بود.
ماهک پیراهن نقش چهار خانه‌اش را روی تاپ آستین کوتاهش پوشید و به سمت در رفت و به مامان مهتا توضیح داد:
- الان برمی‌گردم.
اهورا داشت کیفش را از روی صندلی عقب برمی‌داشت که ماهک خودش را به او رساند و سلام کرد.
اهورا با مکث به عقب برگشت. ماهک دست‌هایش را در هم گره زد و سرش را خم کرد و گفت:
- آشتی؟!
اهورا لبخند خسته و کمرنگی زد و گفت:
- قهر نبودیم که...!
ماهک ادامه داد:
- دروغ نگو، چشمات فریاد می‌زنه که ناراحتی!
اهورا کیفش را روی کاپوت ماشین گذاشت و خودش هم به آن تکیه کرد و دست‌هایش را در جیب شلوار جین کتان سرمه‌ای رنگش فرو برد و گفت:
- خسته هستم! ناراحت نیستم.
ماهک شرمنده لب گزید و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #106
با صدای زنگ در فوراً از پشت پنجره بلند شد و از اتاقش خارج شد.
مامان مهتا و خاله زمرد داخل هال منتظر بودند.
ماهک عصبی شده بود و حالش هیچ خوب نبود.
مامان مهتا انگار متوجه شد که بلافاصله پرسید:
- خوبی مامان جان؟!
خاله زمرد هم با نگرانی به سمتش برگشت.
ماهک سعی کرد لبخندی دروغین به لب‌های بی‌روحش آویزان کند و جواب داد:
- خوبم!
مامان مهتا به سمت در ورودی رفت و آن را باز کرد.
ماهک همان جا که ایستاده بود منتظر ماند.
چند لحظه بعد دو خانوم حدوداً هم سن و سال مامان مهتا با زنی جوان که نوزادش را در آغوش داشت و به دنبال آنها مردی جوان با یک جعبه شیرینی داخل شدند.
سلام و احوالپرسی به خوبی پشت سر گذاشته شد و خاله زمرد مهمان‌ها را به سمت مبل‌ها هدایت کرد و بعد هم خودش با دوستش سر صحبت را باز کرد.
ماهک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #107
دوست داشت مهمان‌ها زودتر بروند و او از شَرّ کُت و دامنش راحت شود و به اتاقش پناه ببرد.
دلش نمی‌خواست یک بار دیگر خانه‌ی امن مامان مهتا را ترک کند؛ دوست نداشت دل از اتاق محبوب کودکی‌هایش بکند؛ دوست داشت برای همیشه دختر خانه‌ی مامان مهتا باقی بماند؛ خانم خانه شدن را برای بار دوم دوست نداشت؛ دیگر در آرزوهایش تکیه به شانه‌های هیچ مردی وجود نداشت؛ دیگر زن خانه بودن و دلبری خرج کردن را دوست نداشت؛ پیشکش کردن زندگی و روحش برای بار دیگر کار او نبود؛ نه از بودن یک مرد آرامش می‌گرفت و نه می‌توانست آرام بخش باشد.
صدای مادر دانیال او را به خود آورد:
- اگر اجازه بدین بچه‌ها با هم کمی صحبت کنند.
مامان مهتا گفت:
- خواهش می‌کنم!
و بعد ماهک را مخاطب قرار داد و ادامه داد:
- ماهک جان! آقا دانیال رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #108
می‌گفت یک زندگی آرام می‌خواهد و اصولاً آدم پر توقعی نیست؛ دوست دارد همسرش کار کند و مخالف مهریه به خصوص از نوع بالای آن است چون یک بار مار گزیده است و از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد.
حرف‌هایش که تمام شد به ماهک خیره شد تا او چیزی بگوید.
ماهک سعی کرد جواب مناسبی بدهد اما مغزش قفل شده بود.
او حتی برای ثانیه‌ای هم به ازدواج مجدد فکر نکرده بود تا بخواهد خواسته‌هایش را بگوید.
بالأخره به زحمت ذهنش را متمرکز کرد و گفت:
- برای من صداقت مهمترین اصل زندگیه...هر چیزی رو که بتونم تحمل کنم، دروغ و نیرنگ رو نمی‌تونم تحمل کنم!
یک نفر در دلش پوزخند مسخره‌ای به حرف‌هایش زد و ماهک دلش ریش شد از گفته‌هایش!
بالأخره از اتاق خارج شدند و بعد از آن دانیال و خانواده‌اش رفتند.
خاله زمرد خواست دهان باز کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #109
زنگ در را فشرد و خاله زمرد در را باز کرد.
ماهک وارد شد و سلام کرد و عمو کاوه عینکش را از چشم‌هایش برداشت و کتابش را کناری گذاشت و با محبت جوابش را داد:
- سلام دخترم!
ماهک به سمتش رفت.
عمو گونه‌اش را بوسید و به مبل کنارش اشاره کرد تا ماهک بنشیند و بعد همانطور که چشم‌هایش را می‌مالید گفت:
- تازگی وقتی کتاب می‌خونم چشمام می‌سوزه!
ماهک دلسوزانه جواب داد:
- باید برید دکتر! حتماً نمره‌ی عینک‌تون عوض شده.
بعد اشاره‌ای به کتابی که در دست عمو بود کرد و گفت:
- باز خیام؟!
عمو گفت:
- این غافله عمر عجب می‌گذرد، دریاب دمی که با طرب می‌گذرد، ساقی غم فردای حریفان چه خوری، پیش ار پیاله را که شب می‌گذرد.
ماهک خندید و گفت:
- خوش به حال شاگرداتون عمو! خدایی من تا حالا معلم ریاضی که انقدر اهل دل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #110
خاله زمرد آه عمیقی کشید و گفت:
- انشاالله توی زندگی‌شون خوش باشن. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم راحیل بره راه دور!
چند لحظه سکوت شد و بعد خاله زمرد ادامه داد:
- زنگ زدم به آناهید گفتم شام بیان...رفته بودن خونه‌ی آیسو.
ساعت نزدیک ده شب بود که خاله زمرد گفت:
- ماهی جان! سفره رو می‌ندازی؟! شام حاضره.
مامان مهتا گفت:
- مگه اهورا نمیاد؟
خاله زمرد جواب داد:
- فکر کنم شام رو با سونیا باشه...
هنوز حرف خاله زمرد تمام نشده بود که صدای زنگ در بلند شد.
ماهک به سمت در رفت؛ اهورا بود.
ماهک لبخند زد و گفت:
- سلام! مادر زنت دوستت داره! می‌خواستیم شام بخوریم.
اهورا خسته نگاهش کرد و سلام کوتاهی گفت و داخل شد و با بقیه هم سلام و احوالپرسی کرد که خاله زمرد گفت:
- فکر کردم شام نمیای!
اهورا به جای جواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
919

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا