به نام خدا نام شعر: در شهر دل غم میتپد شاعر: محدثه رستگار. قالب شعر: رباعی و دوبیتی. تگ: رتبه دوم مسابقات BPY مقدمه:
پدر عشق بسوزد که آخر دل دیوانهام را داد بر باد
ز این غم بیپایان، تهی نمیشوم هرچه زنم من فریاد
روزو شب خون میگریم ز دوری روح و جان خویش
ای رقیب عشق که تارو پودم را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
ضمن عرض سلام و خوش آمد خدمت شما شاعر محترم؛ لطفاً قبل از شروع تایپ مجموعه اشعار خود، قوانین بخش را مطالعه کنید. "قوانین بخش اشعار کاربران" ***
پس از ارسال بیست پست در دفتر شعرتان، میتوانید درخواست نقد بدهید و از دیدگاه دیگر کاربران درباره اشعارتان، آگاه شوید. "تاپیك درخواست نقد و بررسی اشعار" *** پس از گذشت بیست پست از دفتر شعرتان، میتوانید درخواست تگ دهید و از کیفیت اشعار خود آگاه شوید....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
به خدا در تمنای آغوشت بیچاره دلم دارد میمیرد
قلب سوختهام در آتش حسرت هردم سراغ چشمان تو را میگیرد تو مرا دوست نداری و نخواهی داشت ولی...
دیدگان خیس من در خواب و بیداری فقط تو را میبیند
زیر یک سقف با تو زیستنم چه سراب گریهداریست
داغ عشق تو بر دلم عجب دردناک زخم ماندگاریست
آخر این دل چه ویرانهی غصهداریست
محبوبم این چه زمستان پس از بهاریست
دل من لک میزند برای آن تهریش مردانهات
برای عطرت که مملو گشته در خانهات
لحظه به لحظهی زندگیام میجویم چشمان تو را
اما یارم تو ناجوانمردانه با رقیب میسازی آشیانهات
این چه دردیست که قلبم را همیشه ویران میکند
هرلحظه و هردم وجودم را دعوت به پایان میکند
تمام شهر فهمیدند که من میخواهمت
چون گریههایم ز دوریات، این دیار را غرق باران میکند
گر بدوزم زمین و آسمان را به یکدیگر، باز نمیرسم به وصالت
دل اما هرلحظه و هردم غرق میشود در خیالت
دور شو ز من تا آتش قلمرو قلبم نسوزاند پرو بالت
محبوبم برو و خاطرت آسوده باشد، تمام اشکهای من حلالت
من آن فرهاد که در ناکامی عشق، جانم رسیده بر لبانم
ز داغ دوریات به هر سرایی که روم باز آواره این جهانم
تو آن شیرین جاودانه در سرنوشت خسروی خویشتن
برای من تنها قصهای تلخ بودی که حال زیر آوار آن تا ابد پنهانم
دل من بیتو شهریست جنگزده و بمبباران
در هر کنج قلبم زخمهای عمیقی مانده نهان
همچو باغی که تیشهای تیز بود در محفلش تک مهمان
سرزمین دل به دستت یک شبه گشته ویران
گفتمش در دوری یار، شهر دل ز غم به پیرویست
مرگ در گوشهگوشه روح و احساسم درحال پیشرویست
گفتا «یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور»
گفتمش ای دوست، او خودش قلبش کنعان دیگریست