من جای خالی تو را به هیچ همدم ندهم
من به کولهبار مسرت ذرهای از این غم ندهم
به قول حضرت مولانا که با سوز به معشوق میگفت:
«من زخم تو را به هیچ مرهم ندهم»
جان سپردم در غمت و این دل را دگر صبر نمیآید
آه که مرا تابی در برابر این جبر نمیآید
«تو را با غیر میبینم صدایم در نمیآید
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمیآید»
این چه ریش بود که تو نهادی به قلب ما
دوباره با خون گریستن رساندم دوش را به انتها
بار دست توست تا بشکفند در وجودم جوانهها
اما تو نمیآیی و ز دوریات با سوز و اندوه میزنم من چنگها
تو مرا به عشقی دیگر فروختی و من اما دعایت کردم
مرا از یاد بردی و من در واژههای شعرهایم صدایت کردم
گفتی عشق را ثابت کن و من آنجا که قلبت است رهایت کردم
ولی هرشب که چشم بستم، باز کنج قلبم پیدایت کردم
دل من ز هر باد و طوفانی استوار ماند و خود را نباخت
درد عشق تو اما یک شبه ز شهر دل ویرانه ساخت
به لطف خنجر تیزت، حالا من از سایه خود هم وحشت دارم
بیوفا افسوس که بهای گناه تو را روح و جان بیگناهم پرداخت
فهمیدم در دنیا آرزویت اگر عشق باشد، وصالی ندارد
قلبم چون پروانه در این آتش سوخت و دگر برای پرواز بالی ندارد
چه تلخ است که رسیدنم به تو، حتی ذرهای احتمالی ندارد
بازهم اما بیچاره قلبم جز تصویر چشمان قاتل خویش خیالی ندارد
چه میدانستم که یک روز ساکن قلب این عابر دربهدر میشوی
مرا دچار میکنی و خود برای فرزند زن دیگری پدر میشوی
چه میدانستم اقبال من تا ابد خون گریستن است
آه درست میگفتند که عاشق شوی، خون به جگر میشوی!
دستان تو گنجینهای بود که من از آن محروم ماندم
به دیدن تو در کنار دیگری تا ابد محکوم ماندم
عجب قانون بیرحمانهای دارد این دنیا
معنای بودنم ز من گرفته شد و بیاو سالهاست که بیمفهوم ماندم
وصال هرچه که دوست بداری، تا ابد برایت یک قصه میشود
جای خالی اویی که نیست، همیشه در گلویت غصه میشود
وقتی که تو اسیر لحظهها میمانی بدون جان و قلب خویشتن
پایان داستانت در یک شب خلاصه میشود
آرزویم تو بودی که نشد و نشد و نشد که بمانی
نماندی که هر شب در گوش قلبم نجوای عاشقانه بخوانی
رفتی و ندیدی که بعد تو چه بر بیچاره دلم گذشت هردم
ماندهام در تردید که ندانستی یا خود نخواستی که بدانی؟