باز دیدمش اویی را که روزی مرا ویران کرده بود
همانی که سالها پیش دلم را اسیر طوفان کرده بود
در قصر خوشبختیاش با رقیب شاهزادهای در آغوشش داشت
ای وای او همانیست که برایم، جهانی را نالان کرده بود؟!
تو چندنفری که جهانم بیتو اینچنین خالی شده
سهم من بیحضورت شادیهای دروغین و پوشالی شده
از همان روزی که تو از پس دیدگانم رفتی و محو شدی
قلبم در زمستان اندوه، غرق در سعادت خیالی شده
دل دیوانهام برای یک لحظه دیدنت پر میزند
داغ دوریات به کاخ رویاهایم تبر میزند
این چه رسم روزگاریست که وقتی کسی را دوستش داری
پشت تو میماند ولی؛ از همانجا به تو خنجر میزند
هیچگاه این فلک برای دلم چشم دیدن مسرت نداشت
هر زمان و هرکجا تنها در وجودم حسرت کاشت
قلب من بوستانی بود که روزگار به آتشش کشید
افسوس که داغ خویش را در اوج جوانی بر دلم گذاشت
منِ تیمار حتی در خوابها چشمهایت را میجویم
دیوانه میخوانی مرا گر بگویم رویایت را میبویم
لیلی قلبم، حتی اگر بیابانی خشک در آفتاب باشی
مجنونوار چون گیاهی در خاک سوزانت میرویم
عشق آغاز شد و بپا کرد در وجودم آشوب
ز درد، صبح روشن روزگارم خیلی زود گشت غروب
از کهنسالی مگو که من خود در سیه شبی پیر شدم
در این دنیا خاکستر میشوی، حتی اگر بداری صبر ایوب!
او را دست در دست رقیب دیدم و جانم رسیده به لبم
او که زمانهای خاطرهاش میگشت کابوس کل شبم
یادم آمد که در اوج عشق مرا رها کرده بود در آتش تبم
تصویرشان را میبینم با اشک و برای ذرهای نفس در طلبم
فرشتهام، بالهای سپیدت را به قصد سقوط رها مکن خود را به آلودگی این دنیای اهریمنی مبتلا مکن یکی از زیباییهای مانده در زمانه قلب پر مهر توست رویت را به تاریکی و قلب عاشق مرا بیش از این تنها مکن
از وقتی تو را دیدم با او، این چشمها را دگر نمیخواهم
از ترس کابوس در آغوش او بودنت، من شبها نمیخوابم
همچو خورشیدی نور عشقم را به آسمان نگاهت سپردم
چنان خاموشم ساختی که دگر من تا ابد برای عشقی نمیتابم
در شهر دل من، دگر آبادیای نمانده باقی
تمام دیار قلبم، ویرانه گشت به دست معشوقی یاغی
محبوب من دلش از ابتدا قلمرو دیگری بود!
فقط آمد تا کل هستیام را بسوزاند با چنین داغی!