تو که اهل ماندن نبودی، پس چرا آمدی وسط تنهاییام؟
چرا گشتی ماه درخشان شبهای پرنور مهتابیام؟
میپرستیدمت و کمر بسته بودی به تباهیام!
من شکستم و چشم تو هرگز ندید اینهمه بیتابیام!
میفهمی چه دردی دارد هرشب دعا کنی عشقت پدر شود؟
تمام آرزوی تو پدر فرزند زنی دیگر شود!
حالا که هرگز قلبش نمیشود از آن تو...
زیر سقف دیگری هرروز خوشبختتر شود!
دو عاشق را دیدم و با لبخند خون از چشمم میچکید
به یاد قلبی که روزی عاشقانه در سینهام میتپید
قلبی مجنون که حالا جایش تا ابد دروجودم خالی است
زیرا صاحبش با خنجری در دست آن دل عاشق را درید
آن بیوفایی که دلم را ربود ز دستانم دزدکی
مرا دیوانهوار مبتلا کرد و دگر به قلب دچارم نزد سرکی
روزهای تاریکم همه به اندازهی قرنها میگذرند
رفت و ندید که بر کل هستیام نهاد چنین تَرَکی
تو چه بودی که با رفتنت من یک شبه پیر شدم؟
در تقلای دوباره داشتنت، سقوط کردم و زمینگیر شدم
تو چه بودی که بعد تو جهان در یک لحظه تاریک شد!
چه کردی که در جادوی عشقت، اینچنین اسیر شدم؟
گناه من این بود که خواستم فقط برای تو یار شوم
خواستم که بمانم تا برای زخمهای دلت غمخوار شوم
گناه من این بود که برای عشق ز تمام آرزوهایم گذشتم
همین باعث شد که در نظر قلب سنگیات اینچنین خوار شوم!
عاشق شدم و به دلم فقط رسید غم و اندوه و درد
در آرزم عشق این بود برای قلب من بزرگترین دستآورد!
تمام غمهای دلدادگی عالم را یک تنه به غنیمت بردهام!
آه که قلبم را از پایبست ویران کردی تو ای ناجوانمرد!
غصهات سهم من شد و وصالت برای رقیب
ای وای که صاحبخانه قلبم، این آشیانه را کرده تخریب
عشق تو نیرنگی بود که دل و خرد را انداخت به دام فریب
چه کردی با من که در شهر خود شدهام آواره و غریب!
غم تو تپش را ز شهر دلم برده به یغما
تو رفتی اما سایهات یک لحظه هم مرا نمیگذارد تنها
کوچهبهکوچه و دیواربهدیوار به همراه من است!
بیم آن دارم که شاد شوم و یادت را با خود ببرند غصهها!
وصال تو گویی برای من فقط در رویا بود
بیچاره دلم از ابتدای تولد هم تنها بود
قلب تو هرلحظه برای من کوچکتر میشد
اما قلب من برای تو همیشه به اندازه دریا بود