تو که اهل ماندن نبودی، پس چرا آمدی وسط تنهاییام؟
چرا گشتی ماه درخشان شبهای پرنور مهتابیام؟
میپرستیدمت و کمر بسته بودی به تباهیام!
من شکستم و چشم تو هرگز ندید اینهمه بیتابیام!
میفهمی چه دردی دارد هرشب دعا کنی عشقت پدر شود؟
تمام آرزوی تو پدر فرزند زنی دیگر شود!
حالا که هرگز قلبش نمیشود از آن تو...
زیر سقف دیگری هرروز خوشبختتر شود!
دو عاشق را دیدم و با لبخند خون از چشمم میچکید
به یاد قلبی که روزی در سینهام میتپید
قلبی مجنون که حالا جایش تا ابد دروجودم خالی است
زیرا صاحبش با خنجری در دست آن دل عاشق را درید