متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
268
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #241
به طرف اتاقش رفتم در اتاقش باز بود و رو به پنجره ایستاده بود و درحالی که یک دست به پشت کمرش تکیه داده بود با دست دیگرش فنجان را نزدیک لبش کرد و جرعه‌ای از آن نوشید. لحظه‌ای به او نگریستم، سنگینی نگاهم را حس کرد و سربرگرداند و بعد تماماً رو به من برگشت و اشاره کرد داخل بیایم. وارد شدم و درحالی که کیفم را روی شانه‌ام جابه‌جا می‌کردم. پالتویم را به دست دیگرم دادم، وارد اتاقش شدم و در اتاق را بستم. به برگه درخواست امضا شده روی میزش اشاره کرد و با لحن جدی و تلخی گفت:
-‌ بیا بردار، بعد از این هم هر وقت بهت اجازه دادم وارد اتاقم شو.
حرف تلخش قلبم را تکان داد، لپم را از داخل گاز گرفتم تا عنان از کف ندهم و اشکم جاری شود. بی‌هیچ حرفی خودم را به بی‌تفاوتی زدم و به جلو رفتم و با دستان سرد و لرزانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
268
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #242
یک هفته دیگر از این ماجراها گذشت. من و حسام همچنان در دیدارهایمان یک‌دیگر را نادیده می‌گرفتیم و حتی دیگر هم هم‌کلام نمی‌شدیم. پیگیری من برای رفتن از بیمارستان به هیچ نتیجه‌ای نرسید و طبق قوانین بیمارستان این کار امری نشدنی و محالی بود که من بی‌خودی به آن دل خوش کرده بودم. با این حال در جستجوی راه‌حل دیگری بودم و فکر می‌کردم که شاید دوری از حسام بتواند مرا به خودم بی‌آورد، گرچه تفکر من در این مورد اشتباه بود‌. این را بعدها فهمیدم که برای کسی که مثل جان در بدن باشد دوری هرگز چاره‌ساز نخواهد بود.
در این بین باز هم دو تا از نمونه‌های حسام هم تلف شده بودند و حال روز حسام با از بین رفتن یکی‌یکی آن‌ها بدتر می‌شد. او را متفکرتر از همیشه می‌دیدم و همین وجدانم را به درد می‌آورد. رابطه حسام و دکتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
268
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #243
درحالی که تلاش می‌کردم نفس بکشم گفتم:
-‌ نمی‌دونم، احساس خفگی دارم... نفسم گیر می‌کنه ته سینه‌‌ام بالا نمیاد.
-‌ فوبیا از محیط بسته‌ نداری؟
به زور چند مشت به قفسه‌ی سینه‌ام کوبیدم و گفتم:
-‌ نه‌، فکر کنم فشارم افتاده.
قامتش خم شد جلوی صورتم و مقابلم نشست و نبضم را گرفت و گفت:
-‌ آره، فشارت افتاده.
کیفش را باز کرد و کاغذهایی را از کیفش بیرون آورد و سعی کرد مرا باد بزند. خنکی بادی که می‌خورد کمی حالم را بهتر می‌کرد. چشمانم را بستم، نمی‌خواستم با او چشم در چشم شوم. او که زود همیشه مرا چون کتابی سرگشاده می‌خواند این چشم در چشم شدن درونم را به او خوب نشان می‌داد، آن‌وقت چه دلیلی برای رفتنم می‌آوردم؟ برای آن جدایی مسخره.
به سختی سعی کردم نفس بکشم، با پشت دست عرق سرد روی پیشانیم را زدودم. باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
268
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #244
بهیار کمکم کرد و روی تخت بیمارستانی مرا نشاند و فشارم را گرفت، کمی بعد دراز کشیدم و سرمی به من وصل کرد. دستانم را روی پیشانی‌ام حائل کردم و چهره حسام را تصور کردم و تمام لحظات چند دقیقه پیش از جلوی چشمانم گذشت، نزدیک به یک ربع در همان حالت و در خیالات خودم بودم.
بعد کمی احساس بهتر بودن بهم دست داد و بلند شدم و آنژیوکت را به آرامی از دستم کشیدم و به بخش خودم رفتم درحالی که در دلم غوغایی بود طوری که اگر خودم را کنترل نمی‌کردم جلوی در اتاق حسام بودم تا همه چیز را از اول تا آخر بگویم. به زور خودم را با کار مشغول کردم که در راهرو با بهراد سینه به سینه شدم و با لبخند بی‌جانی گفتم:
-‌ چه عجب دکتر ما شما رو تو بخش اعصاب دیدیم.
بهراد خندید و گفت:
-‌ چرا دلت برای من تنگ شده؟
-‌ بر منکرش لعنت! بخش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
268
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #245
با چشمانی گرد گفتم:
-‌ شام؟
حسام خونسرد و با سگرمه‌های درهم گفت:
-‌ به چه مناسبت؟
حمید با خنده گفت:
-‌ چرا انقدر تعجب کردید؟ خانواده باید با فرگل آشنا بشند. هرچیه قراره عضوی از خانواده ما بشه، مامان خیلی وقت بود تو فکرش بود اما موقعیتش تا امروز پیش نیومد. حالا فردا شب دارم دعوت‌تون می‌کنم.
نگاه من و حسام به هم گره خورد و هر دو منتظر عکس‌العملی از جانب هم‌دیگر در برابر حرف حمید بودیم، حسام زودتر نگاهش را از من گرفت و به حمید گفت:
-‌ نمیشه من فردا شب قرار شام دارم.
هری دلم ریخت نگاهم سوی حسام قفل شد. نکند با دکتر شریفی قرار شام دارد؟ چشم و دلم روشن، حالا قرار شام هم می‌گذارند. چه سرعت عملی! چه خوب دارند پیش می‌روند.
حسام متوجه نگاه تند و تیز من شد و با تمسخر طلبکارانه گفت:
-‌ چیه چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
268
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #246
بغضی که گلویم را می‌خراشید را به زور قورت دادم و با هر زحمتی بود به خودم غلبه کردم، به چشمانش زل زدم و با لحن تلخی گفتم:
-‌ باشه اگه با این حرف‌ها دلت آروم میشه بگو، اگه با این حرف‌ها قلبت آروم میشه، آره من همین آدمم... من هیچ امیدی به تو ندادم حسام. تو این رو باید از فرارهام می‌فهمیدی، اون روز که به ‌من ابراز علاقه کردی بهت گفتم که دنیای ما از هم جداست. هیچ وقت، هیچ‌زمان جمله‌ی "دوستت دارم" رو از زبون من نشنیدی، من فقط تلاش... .
مکثی کردم تا بغضی که تا گلویم بالا آمده و راه نفسم را بسته بود را مهار کنم تا آن حرف‌های دو پهلو را که فقط خودم درک می‌کردم منظورم چیست و برای او فقط دروغم را توجیه می‌کرد، را بزنم. با صدای لرزانی از بغض ادامه دادم:
- من فقط تلاش کردم یه فرصت به تو و خودم بدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
268
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #247
با خونسردی که حرصم را بیرون می‌آورد گفت:
-‌ مگه امشب قرار نیست واقعیت رو بگیم. می‌رفتی زودتر بحث رو باز می‌کردی که فکر و خیال خام نکنند و این تدارکات رو هم نچینند.
به آن چهره بی‌تفاوت نگاه کردم و گفتم:
-‌ نه والله من تو خودم جسارت این رو نمی‌بینم که بحث رو شروع کنم. منتظر شدم تا تو بیای و طبق قولی که دادی از چهره‌ی من رونمایی کنی.
با لحن نیش‌داری گفت:
-‌ تو جسارت چی رو داشتی که جسارت این رو داشته باشی؟ بی‌خود گردن من نیانداز، چون خودت هم می‌دونی اگه بخوام همه حرف‌ها رو بزنم باید دلایل تو رو برای جدایی بگم.
من که از خدا می‌خواستم جلوی شریفی حرفی از جدایی نزند، با تمسخر گفتم:
-‌ اوه! این همه اُولدرم بولدرم راه انداختی و خط و نشون کشیدی که آخرش هم بیاندازی گردن من؟ خیر جانم! اگه برات سخته،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
268
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #248
این را گفت و منتظر جواب نماند و به استقبال دکتر شریفی رفت که تازه پا به سالن گذاشته بود. حرف‌هایش هی مرا درهم می‌شکست، هی تحقیر و غرورم را له می‌کرد. هربار وجدانم را به درد می‌آورد.
دکتر شریفی با زیبایی دو چندان وارد شد درحالی که پالتو و لباس‌های مارک و شیکی به تن داشت و شال طوسی به رنگ چشمانش سر کرده بود و موهای بلوند، اتو شده و لختش از زیر شال به روی شانه ریخته و آرایش ملیحی کرده بود که چهره‌اش بیش از پیش می‌درخشید. او با همه شروع به احوال‌پرسی گرمی کرد و من یک گوشه به او نگاه می‌کردم. به من که رسید از دیدنم در آن جمع متعجب شد، هر دو سلام دادیم.
احوال‌پرسی‌ها همچنان ادامه داشت و او با لبخند و متانت پاسخ می‌داد. وجود دکتر شریفی به شدت مرا کلافه کرده بود، رفتار حسام دستم را بسته بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
268
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #249
به زور زهرخند روی لبم را جمع کردم و سعی کردم کمی بر احساساتم غلبه کنم. بالاخره که انتهای آن شب با رو شدن حقیقت همه‌ چیز قرار بود معلوم شود، سعی کردم حالم را کنترل کنم و گفتم:
-‌ اشکالی نداره آقای دکتر، راحت باشید برای من فرقی نمی‌کنه کجا بنشینم.
زن عمو حسام لبخندی زد و گفت:
-‌ البته که فرق می‌کنه، دخترم کنار نامزدت بنشین... شما جوونید و تو دوره نامزدی دوست دارید کنار هم باشید.
از شنیدن این حرف دکتر شریفی حیران شد. چشمانش از فرط تعجب گشاد شدند و متحیر به حسام نگریست، بعد با بهت گفت:
-‌ واقعاً؟ من نمی‌دونستم شما با هم نامزدید‌، آخه تو بیمارستان زیاد شما رو کنار هم ندیدم. واقعاً از این خبر جا خوردم.
حمید لبخندی زد و به شوخی گفت:
-‌ حق دارید خانم دکتر... ما هم اولین بار وقتی فهمیدیم قصدشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
268
پسندها
507
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #250
حسام بی‌توجه به حال منقلب من، روزنامه‌ای که روی میز بود را برداشت و شروع به خواندن کرد. لب بهم فشردم و گوشه‌ای دور از نظر او نشستم که دکتر شریفی هم به ما پیوست و حسام با لبخندی اذن داد که او به کنارش برود. من که بیش از این طاقت لگدمال شدن غرورم را نداشتم سالن را ترک کردم. درحالی که با بغض در گلویم در جدال سختی بودم، رفتم و جلوی تابلویی که بر روی دیوار پذیرایی نصب شده بود، متوقف شدم. درحالی که به ظاهر به آن خیره شده بودم؛ اما تمام فکرم از نیش و کنایه‌های او پر شده بود و دردی احساسی عمیق وجودم را درهم می‌شکست. نه راه حلی برای بیرون شدن از مخمصه عشق داشتم و نه طاقت این بی‌مهری‌ها و ماندن و سوختن را داشتم. فکر کردم ترکش کنم می‌توانم از او دل بکنم، من به جای حل مسئله صورت مسئله را پاک کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا