متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #231
ناباورانه به من زل زده بود هنوز مچ دستم در دستش بود، کمی بعد خشمگین مچ دستم را بیشتر فشرد. دردی از ناحیه مچ دستم حس می‌کردم؛ اما دردی که از لحاظ روحی می‌کشیدم در مقابل آن چیزی نبود‌. صورتش از فرط عصبانیت سرخ شده بود، نگاه هر دوی ما مملو از ناراحتی بود. تکانی به مچ دستم دادم، فشار دستش را کم کرد و چشمانش را برای لحظه‌ای کلافه بست و دوباره باز کرد و با لحنی ناراحت و دلگیر گفت:
-‌‌ باز داری دروغ میگی؟ تو فکر کردی من بازیچه توام که یه بار امیدوارم کنی یه بار ترکم کنی؟ این دروغ‌ها چیه به هم می‌بافی؟ تو خودت این‌ها رو باور می‌کنی که انتظار داری من باور کنم؟ چی کار کردی فرگل؟ چی رو پنهون می‌کنی که به خاطرش حاضری از من بگذری؟ دیشب تا صبح چشم روی هم نذاشتم. نمی‌فهمم واقعاً! این هم بازی جدیدته؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #232
به خانه رسیدم وسایلم گوشه سالن بود. پرده اشک لرزان در چشمانم تقلای فرو ریختن می‌کرد، به آژانس زنگ زدم و درمانده روی پله‌های طبقه بالا نشستم و منتظر رسیدن آژانس بودم. سرم را در میان دو دستم گرفتم، دیگر چیزی نمی‌دانستم. دیگر درست را از غلط تشخیص نمی‌دادم. دیگر نمی‌فهمیدم کارهایی که دارم می‌کنم بعدش چه تاوانی دارد. فقط کورکورانه تصمیم می‌گرفتم و به جلو می‌رفتم، از چاله به چاه می‌افتادم و کسی هم نبود نجاتم دهد. نمی‌دانم چه مدت در این حال به سر می‌بردم که صدای چرخش کلید به در مرا به خود آورد و حسام با چهره‌ای گرفته میان دو لنگه در نمایان شد. هر دو با ناراحتی بی‌حدی به هم خیره شده بودیم که تلفنم زنگ زد نگاه به صفحه گوشی انداختم آژانس بود. بلند شدم تمام بدنم می‌لرزید، نمی‌دانم این قلب لعنتی من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #233
سرفه‌های چرکین و کِش‌داری دلم را به درد می‌آوردند. این اواخر کم و بیش کف دستم لکه خون دیده می‌شدند، دستی روی پیشانی‌ام قرار گرفت و درحالی که نای باز کردن چشمانم را نداشتم، خُنک‌های پارچه‌ای را روی پیشانی‌ام حس می‌کردم. غرولند زهرا را می‌شنیدم که می‌گفت:
-‌ با خودت چی کار کردی فرگل؟ بهت میگم بیا بریم دکتر، خودت واسه خودت چهارتا آمپول تجویز کردی بهتر نشدی هیچ هر روز داری بدتر هم میشی. بیا بریم اورژانس بیمارستان، تبت خیلی بالاست می‌ترسم تشنج کنی.
ناله‌ای سر دادم و گفتم:
-‌ برو عقب مریض میشی، من خوبم.
-‌‌ آره ارواح عمه‌ات، مثل مرده از گور دراومده می‌مونی.
چشمانم را باز کردم. به شدت کرخت بودم، قفسه سینه‌ام بشدت درد می‌کرد و تنگی نفس هر از گاهی مجالم را می‌برید. با انگشتان بی‌رمقم به دستان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #234
با چند سرفه چشم گشودم، از روی تخت نیم‌خیز شدم و به اطرافم نگاه کردم ماسک را از روی صورتم برداشتم. چند زن مریض دیگری در اتاق بودند و داشتند صبحانه می‌خوردند، نشستم و فکر کردم. دیشب را کم و بیش به خاطر آوردم. آهی کشیدم، صبحی دیگر آغاز شده بود و من باز هم بی‌هیچ امیدی در این زندگی ظلمانی نفس می‌کشیدم. نگاهم به در افتاد که یکی از رزیدنت‌های بخش همراه با پرستار وارد شد و مستقیم به گوشه اتاق رفت و شروع به معاینه مریض و نوشتن چیزی کرد، پرستار اما اول سراغ من آمد. لبخندی زد و گفت:
-‌ بهترید خانم دکتر؟
لبخند نیمه‌جانی زدم و سر تکان دادم، سرم مرا عوض کرد و گفت:
-‌ بذارید ببینم آقای دکتر باز هم سرم تجویز می‌کنه یا نه؟
رزیدنت یک به یک مریض‌ها را کنترل کرد و پرستار هم روی مریض‌های دیگر داشت کارش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #235
به چشمانش خیره شدم و با لحن نیش‌داری رُک گفتم:
-‌ از دست شما آقای دکتر.
خجالت‌زده و ناراحت با لکنت گفت:
-‌ فرگل من حق میدم از من ناراحت باشی. دیدن حال اون روز شما... .
به او توپیدم و گفتم:
-‌ خواهش می‌کنم از زندگی من بیرون برید دیگه. از دست شما هم که شده هفت‌خوان رستم رو طی کنم، این کار رو می‌کنم و از این بیمارستان میرم.
نگاهش رنگ ناراحتی گرفت و از روی صندلی بلند شد و من هم نامردی نکردم و پتو را روی صورتم کشیدم. هرچند که آن بدبخت هیچ نقشی در جدایی ما نداشت و حتی با رفتار آن روزش ناخواسته کمکم کرد تا مقدمات جدایی را بچینم؛ اما به خونش هم تشنه بودم.
صدای دور شدن گام‌هایش که آمد پتو را کنار زدم و با بغض او را نگریستم، سرفه‌هایی کردم و آهی سوزناک بیرون دادم. هنوز احساس کرختی داشتم، سر ظهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #236
سرفه‌ها امانم را بریدند. در این اوضاع بد میان من و حسام، دیگر بدتر از این نمی‌شد ‌که حرف نامزدی را پیش بکشند و جدایی ما زودتر از هرچیزی به گوش همه برسد. جدا از آن هرکسی نخود آش می‌شد که این قضیه را حل و فصل کند و من چه توضیحی داشتم به آن‌ها درباره جدایی بدهم؟ در همین لحظه حمید گوشی‌اش زنگ خورد جواب داد و گفت:
-‌ سلام، اومدیم عیادت خانومت. بیا این‌جا دکتر کجا رفتی؟ انتظار داشتم از کنار خانمت جُم نخوری پس کجا رفتی؟ بیا کبوتر عاشق باهات کار داریم، بیا دیگه اَدا نیا... مهمه.
پروفسور امینی رو به حمید گفت:
-‌ بگو بیا این‌جا موضوع رو قطعی کنیم.
حمید پشت گوشی گفت:
-‌ بابا این‌جاست میگه بیا موضوع مهمیه باید راجع بهش تصمیم بگیریم.
به زور و اصرار سعی داشت حسام را متقاعد کند که بیاید.
پدر حمید نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #237
دیگر روی نگاه کردن به حسام را هم نداشتم و هر طور شده می‌خواستم از آن بیمارستان هم بروم. با جدیت تمام تلاش‌ها و پیگیری من برای جابه‌جایی از بیمارستان ادامه داشت، اما به قول میثم شرایط سخت و رفتن به بیمارستان دیگر بس محال بود و تنها راه آن شاید یک رابط قوی می‌توانست باشد. چه‌قدر التماس نگار کردم تا کاری برایم در بیمارستان خودش بکند؛ ولی به خاطر قضیه نامزدی من و حسام به شدت از من دلخور بود و انتظار پنهان کاری از من نداشت. اما بالاخره راضی شد که پیگیر شود ولی اظهار امیدواری نکرد، همچنین برای ماه دیگر قرار بود عقد کنند. بالاخره یک خبر خوش در زندگی خاکستری من کمی حالم خوش کرد. در این بین حسام سعی می‌کرد خم به ابرو نیاورد. لااقل جلوی من این‌طور وانمود می‌کرد، طوری رفتار می‌کرد که انگار من وجود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #238
صبح زود دوان‌دوان با گزارش کار به مورنینگ رفتم، شانس آوردم که هنوز دکتر رهبر نیامده بود. نفس‌زنان ما بین بچه‌ها نشستم. منتظر دکتر رهبر و دو تا دیگر از رزیدنت‌ها بودیم.
در همین لحظه حمید و یکی از رزیدنت‌ها در کنار زن جوانی که چهره زیبا و مجذوب کننده‌ای داشت لبخندزنان وارد شدند، همه به احترام آن‌ها ایستادیم. تمام حواس من پی آن دکتر غریبه‌ای بود که به جای دکتر رهبر آمده بود. خودش را دکتر شریفی معرفی کرد، اصلاً فکرش را نمی‌کردم با این سن فلوشیپ ام‌اس باشد. آن طور که معلوم بود به جای دکتر رهبر به این بیمارستان آمده بود. همه نگاه‌ها به او خیره شده بود، به بغل دستی‌ام گفتم:
-‌ شهره این کیه؟
- والله جدید اومده، می‌بینی؟ تخصصش رو از فرانسه گرفته ولی برا فلوشیپ تو بیمارستان خودمون داره دوره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #239
صحبت‌های آن‌ها چه‌قدر برایم طولانی و کسل کننده گذشت، برخلاف همیشه که اشتهای سیری‌ناپذیری برای درس و این موضوعات داشتم این روزها دیگر حوصله هیچ‌چیز را نداشتم. نه دل به کار می‌دادم و نه به درس، دیگر نه مثل قبل‌ها خوره کتاب و مطالعه داشتم و نه دیگر از رشته پزشکی خوشم می‌آمد. برق‌ها که روشن شد چشمانم را نور زد. سرم را به راست برگرداندم و چشم چرخاندم تا اطراف را بررسی کنم که چشمم به حسام خورد و او را آن سوتر دیدم که با دکتر شریفی، در یک ردیف نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند و از آن‌جا که حسام رویش به طرف دکتر شریفی بود خوب چهره‌اش مشخص نبود اما دکتر شریفی با لبخند محسوسی با چشمانی مشتاق به او خیره شده بود. دیدن آن صحنه قدری برایم تکان دهنده بود، حسام درحالی که می‌خندید روی از او برگرفت و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #240
به بیمارستان که رسیدیم از زهرا جدا شدم و به درمانگاه اعصاب رفتم. مریض‌ها جلوی در اتاق صف کشیده بودند عده‌ای با پرونده‌هایشان منتظر بودند. تقه‌ای به در اتاق زدم و وارد شدم، منشی از جا برخاست. به اتاق رفتم چند لحظه بعد در باز شد و دکتر شریفی وارد شد. از جا برخاستم، نیم‌نگاهی به من انداخت و با تکان سر به سلام من پاسخ داد و مریض‌ها به ترتیب شماره وارد شدند و ابتدا من شروع به معاینه کردم و برگه‌های شرح‌حال را پر و دکتر شریفی نیز بر معاینه و تشخیص من نظارت می‌کرد و تشخیص نهایی و دارو و تجویز را می‌نوشت. اواخر کار در اتاق درمانگاه باز شد و حسام ناگهانی وارد اتاق شد و در بدو ورود نگاهش با نگاه من گره خورد. دیدن یک‌باره او تمام بدنم را به لرز انداخت، بی‌اعتنا چشم چرخاند و رو به دکتر شریفی سلام و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا