- ارسالیها
- 293
- پسندها
- 583
- امتیازها
- 3,113
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #231
ناباورانه به من زل زده بود هنوز مچ دستم در دستش بود، کمی بعد خشمگین مچ دستم را بیشتر فشرد. دردی از ناحیه مچ دستم حس میکردم؛ اما دردی که از لحاظ روحی میکشیدم در مقابل آن چیزی نبود. صورتش از فرط عصبانیت سرخ شده بود، نگاه هر دوی ما مملو از ناراحتی بود. تکانی به مچ دستم دادم، فشار دستش را کم کرد و چشمانش را برای لحظهای کلافه بست و دوباره باز کرد و با لحنی ناراحت و دلگیر گفت:
- باز داری دروغ میگی؟ تو فکر کردی من بازیچه توام که یه بار امیدوارم کنی یه بار ترکم کنی؟ این دروغها چیه به هم میبافی؟ تو خودت اینها رو باور میکنی که انتظار داری من باور کنم؟ چی کار کردی فرگل؟ چی رو پنهون میکنی که به خاطرش حاضری از من بگذری؟ دیشب تا صبح چشم روی هم نذاشتم. نمیفهمم واقعاً! این هم بازی جدیدته؟...
- باز داری دروغ میگی؟ تو فکر کردی من بازیچه توام که یه بار امیدوارم کنی یه بار ترکم کنی؟ این دروغها چیه به هم میبافی؟ تو خودت اینها رو باور میکنی که انتظار داری من باور کنم؟ چی کار کردی فرگل؟ چی رو پنهون میکنی که به خاطرش حاضری از من بگذری؟ دیشب تا صبح چشم روی هم نذاشتم. نمیفهمم واقعاً! این هم بازی جدیدته؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.