متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #221
صبح هم قبل از بیدار شدن او، بلند شدم تا تدارکات صبحانه را آماده کنم. درحالی که تمام شب، خواب لحظه‌ای در چشمانم نشکفته بود. چند مشت آب به آن صورتی که از خستگی رنگش سفید شده بود، پاشیدم و به چشمانی که قرمز شده بود نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و دست آخر با آهی سوزناک بیرون آمدم.
گوشی‌ام را روشن کردم که پیامی از بانک دریافت کردم و نگاهم روی مبلغ نجومی که به حسابم واریز شده بود خشک شد. تاریخ واریز با امروز هم‌خوانی نداشت و گویا این مبلغ یک ماه قبل به حسابم واریز شده بود؛ اما پیام آن تازه به گوشی‌ام ارسال شده بود. چندین‌بار آن را خواندم، هنوز در بهت مبلغی بودم که چون مائده‌ی آسمانی به حسابم واریز شده بود که آقای جمشیدی با من تماس گرفت. گوشی را وصل کردم صدایش قدری نشان از یک آشفتگی می‌داد:
-‌ الو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #222
زود از خانه بیرون زدم. دوباره با دستان لرزان به افراسیابی زنگ زدم، پاسخی نداد زیر لب گفتم:
-‌ لعنتی! بردار.
دوباره زنگ زدم، نزدیک به سه بار دیگر هم زنگ زدم تا بالاخره پاسخ داد و گفت:
-‌ بله خانم دکتر؟ رانندگی می‌کنم محبت کنید بیاید به این آدرسی که میگم.
سوار تاکسی شدم و دربست به آن آدرسی که می‌گفت رفتم. لحظات با التهاب و اضطراب سپری شد، تا به یک پارک رسیدم. پیاده شدم و به محوطه پارک رفتم، هنوز برف‌های نیمه‌آب شده در پای درختان دیده می‌شد. دست در جیب پالتویم قرار دادم و بی‌قرار ایستادم کمی بعد آقای افراسیابی را دیدم که از ماشینش خارج می‌شود و در دستش بسته کوچکی بود. منتظر شدم تا برسد، تا به من رسید بدون این‌که حرفی بزند گوشی‌اش را طرفم گرفت و خاموش کرد و گفت:
-‌ لطفاً شما هم همین کار رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #223
در آن تنهایی فقط به حال خودم گریستم، همه چیز تمام شد. راه ما برای همیشه جدا بود و این سرنوشت شوم این بار کسی را که دوست داشتم جور دیگری از من ربود. آن روز به پشت میله‌های زندان و نفرت حسام و به رها کردنش و گفتن این‌که راه ما جداست و تزریق نمونه‌ها و... به هرچیزی فکر کردم. جدال بین عقل و احساسم و در نهایت هم همه چیز به از بین بردن احساسم و خاتمه دادن به این عشق و تمنای محال رای دادند، چرا که اگر این کار را می‌کردم دیگر جایی برای بودن در کنار حسام نداشتم. از اول هم این احساس اشتباه بود. نگفتن حقیقت به او اشتباه بود، تصمیمم در ارتباط با نجات پدرم اشتباه بود؛ اما زمان برای پاک کردن اشتباهاتم دیگر گذشته بود. نمی‌توانستم به گذشته‌ها برگردم و از نو بنویسم و اشتباهاتم را جبران کنم. برخورد بین من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #224
شب تا صبح علارغم خستگی مفرط نخوابیدم و دو زانو با همان لباس‌هایی که از صبح تنم بود در تاریکی اتاق نشستم، گاهی گریه کردم و گاهی فقط به نقطه نامعلومی خیره شدم و به حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم، فکر کردم. به کابوس‌های پیش رویم و بالاخره آن شب جهنمی هم صبح شد و صبحی آغاز شد که آرزو داشتم هرگز چشمانم آن را نمی‌دید. بلند شدم و بسته حاوی مواد تزریقاتی را برداشتم. قلبم مملوء از درد شد، چهره حسام جلوی دیدگانم متصور گشت که تمام زحمت‌هایش را من به باد دادم. سرم را پائین انداختم تمام وجودم خزان کرده بود، پشتم کوهی از درد بود و درمانی برای دردهایم نبود. باید از انسانیت و وجدانم و قولی که به پدرم دادم صرف نظر می‌کردم.
هنوز جدال بین احساس و وجدانم تمامی نداشت هربار یکی غالب می‌شد و دیگری مغلوب هوا رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #225
بلند شدم و اشک‌هایم را پاک کردم زمان کافی نداشتم باید تا قبل از این‌که دکتر امامی کلاسش تمام شود و به آزمایشگاه بیاید کار را تمام کنم. تمامی نمونه‌ها را یکی‌یکی برداشتم و به همه تزریق کردم. به نمونه موش‌های قبلی که دوباره روی آن‌ها ویروس کشت شده بود و در این مدت زنده مانده بودند، هم رحم نکردم. همان طور که مادرش گفته بود تمام آن چند نوع ویروسی میزبان که حسام و همکارانش روی آن تحقیق و مطالعه کرده بودند همه امتحان شده بودند و این آخرین راه حل آن‌ها بود و تحقیقات برای نوع دیگری از ویروس‌های میزبان برای تخریب تومورها زمان‌بر و تقریباً ریسک بزرگی بود و عملاً با از بین بردن این نمونه‌های آخر و جواب ندادنش دوباره یک عقب‌گرد دیگر داشت و با اتمام زمان تحقیقاتش هیچ راهی برای حسام و همکارانش باقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #226
ناله‌ای زدم و وحشت‌زده از خواب پریدم، نفس‌هایم تندتند می‌زد. نیم‌خیز شدم، استرس بی‌حدی بر من مستولی شده بود. هنوز به خودم نیامده بودم. چشمانم خیس از اشک بود، چند ثانیه گذشت تا فهمیدم خواب بوده دوباره روی تخت سفت و سخت بیمارستان ولو شدم و دست روی قلبم گذاشتم که بسان قلب گنجشک اسیری در پنجه گربه تندتند می‌زد، دست و پایم یخ کرده بودند. اشک‌هایم راه گرفتند و از گوشه چشمم می‌غلتیدند. از روی تخت جهیدم، نگاه به ساعتم کردم. نیم‌ساعت بیشتر نخوابیده بودم، از روی تخت پائین پریدم و از اتاق بیرون زدم‌، دست و پایم هنوز می‌لرزیدند و هنوز تحت تاثیر خوابم بودم. از راهروها می‌گذشتم و آهسته می‌گریستم، تا سر حد مرگ از کاری که کرده بودم پشیمان بودم. ای کاش رنج زندان و بی‌آبرویی را به جان می‌خریدم اما این کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #227
چند نفس عمیق کشیدم و بعد در دستشویی را باز کردم. حسام تکیه به مبل داده بود و داشت تلویزیون نگاه می‌کرد، عجیب که به نگاه کردن به او حریص بودم نگاهم کرد و گفت:
-‌ رنگت پریده یا من این‌طور حس می‌کنم؟
-‌ نه چیزی نیست.
گوشی‌ام دوباره زنگ خورد. آن را قطع کردم و آن را روی بی‌صدا گذاشتم، او نگاه مشکوکش را به من دوخت و دوباره خودش را با تلویزیون سرگرم کرد و من به آشپزخانه برای آماده کردن ظرف‌ها رفتم. هر از گاهی نگاه به آن چهره‌ی غرق در تلویزیونش می‌کردم و دلم به هم می‌پیچید.
باید به دنبال یک خوابگاه باشم، دوباره آواره خوابگاه‌ها و پانسیون‌ها شدم. دوباره شب‌های تنهایی و بغض و گریه‌های شبانه‌ام شروع شدند.
غذا را که آوردند آن را به آشپزخانه آورد و من که سرگرم چیدن کوبیده‌ها در دیس بودم حواسم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #228
میثم با چشمانی قرمز و رگ‌هایی متورم محکم حسام را به عقب راند و حسام چند گام به عقب رفت، فریاد زد:
-‌ فکر می‌کنی حالیم نیست که از دختره داری حق‌السکوت می‌گیری و به زور و هر حیله‌ای تو چنگت نگهش داشتی؟ به تو هم میگن مَرد؟ تو یه گرگ... .
حسام دستش را وحشیانه از دستم کشید و هنوز حرف میثم تمام نشده بود که به او هجوم برد و مشتی به صورتش زد، جیغ بلندی کشیدم و فریاد زدم:
-‌ حسام!
هردو به یک‌باره با هم گلاویز شدند و من فریاد زنان به طرف هردو دویدم تا خودم را میان آن دو بیاندازم در همین لحظه از انتهای راهرو دو نفر از خدمه و چندنفر از پرسنل که از سر و صدای ما به راهرو آمده بودند، به طرف ما آمدند و آن دو را از هم جدا کردند. حسام و میثم درمیان دست‌های آن‌ها تقلا می‌زدند و بقیه سعی در ساکت کردن آن‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #229
تا عصر در باغ راه رفتم و قدم زدم. فکر کردم، بهانه آوردم، حسام را مقابلم تصور کردم و با او حرف زدم، اما نمی‌شد. هربار بدتر از قبل به هم می‌ریختم، هر بار بدتر از قبل از کار آخرم پشیمان می‌شدم. هربار بدتر از قبل خودم را نفرین می‌کردم که چرا حقیقت را نگفتم و با بزدلی تمام دوباره گناهم را تکرار کردم. من چه کردم؟
غذای مورد علاقه حسام را گذاشتم، ساعت هشت شب بود که صدای ماشین او را از حیاط شنیدم. به طرف پنجره اتاقم رفتم، دست و دلم شروع به لرزیدن کرد. چراغ‌های ماشین او تاریکی باغ را می‌شکافت که پس مدتی خاموش و صدای بسته شدن در ماشینش آمد. استرس شدیدی بر من عارض شد، دوباره شجاعتم را از دست دادم. امشب نه فرگل، بذار کمی عصبانیتش بخوابه. قول میدم فردا برای همیشه از زندگیش برم.
اشک‌هایم از روی گونه‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
583
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #230
از جا گریه‌کنان بلند شدم کلافه گوشی‌ام را خاموش کردم و به اتاقم پناه بردم، گوشه‌ای مچاله شدم و تا خود صبح به دروغ‌ها و بهانه‌هایی که برای جدایی باید برای او بیاورم فکر کردم، تا خود صبح گریه کردم و زجر کشیدم.
کم‌کم وسایلم را جمع کردم تا برای همیشه از آن‌جا بروم. نه فقط از آن‌جا، از آزمایشگاه و بیمارستان هم به هرقیمتی هم که شده بروم.
ظهر قبل از اتمام شیفتم مرخصی ساعتی گرفتم و با زهرا هم هماهنگ کردم که وسایلم را به خانه او می‌آورم برای چند روزی و به دروغ برای این‌که خیالش را راحت کنم به او گفتم که امروز همه‌ی حقایق را به حسام می‌گویم. او هم دلداریم داد و سعی می‌کرد به منی که دیگر همه چی را باخته بودم امید دهد. با این‌که هنوز توان روبه‌رو شدن با حسام را در خودم نمی‌دیدم، آماده شدم و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا