• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان من ارگ بمُ تو نقش جهانی | فاطمه محمدی اصل کاربر انجمن یک رمان

میم.فـــا๛

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
294
پسندها
1,807
امتیازها
11,813
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
من ارگ بمُ تو نقش جهانی
نام نویسنده:
فاطمه محمدی اصل (آتریامین)
ژانر رمان:
عاشقانه‌، اجتماعی، روانشناسی، تراژدی، معمایی
کد رمان: 5798
ناظر: @اِللا لطیفــی

یک شاخه گل، یک بوسه‌ی ناگفته.
دختری شاهدخت نام، مردی با نقاب و صدایی از دور که سونات مهتاب را آرام می‌نواخت.
صبح زود، مرد از کشور رفت، و زنی زنده ماند که انگار مرده بود. هفت سال می‌گذرد. نور صحنه دوباره روشن می‌شود.
همان مرد نقاب‌دار، همان چشم‌های آبی، اما این‌بار در نقش شبح، آمده تا گذشته را بازی کند، او آمده تا بفهمد چه کسی در آن شب زیر برف ایستاده بود.
عشق یا جنون؟
هیچ‌کس نمی‌داند. تنها یک حقیقت این میان نفس می‌کشد که می‌گوید:
« در این قصه همه نقش گناهکار را دارند!»
 
آخرین ویرایش

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
850
پسندها
3,899
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
22
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c (3).jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mobina.yahyazade

میم.فـــا๛

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
294
پسندها
1,807
امتیازها
11,813
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #3
سخن نویسنده:
قبل از شروع باید بگم این رمان روی یک قوانین و عقیده موجود و خاصی نمی‌گرده. تماما، هرچه قوانین هست رو ذهن من ساخته؛ حالا چه واقعی باشه چه نباشه‌.
داستان( من اگر بمُ تو نقش جهانی) اولین کار جدی من به حساب میاد که واقعا برام ارزشمنده، حدود سه سالی روی ایده و بازنویسی فکر کردم. هی ساختم و هی خراب کردم، سپس سعی کردم از خودم، اطرافم، اجتماع در این قصه زیاد بنویسم.
سرگذشت واقعی نیست، اما بدونید خیال هم نیست.
هیچ وقت اهل جنایی‌نویسی نبودم؛ ولی این قصه خودش خواست که بوی خون بگیره!
در آخر بدونید که منو و این قصه‌ با تمام کم و کاستی‌ها مشتاق نظرات مثبت و منفی شما هستیم، مرسی که حمایت می‌کنید.
...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

میم.فـــا๛

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
294
پسندها
1,807
امتیازها
11,813
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #4
به نام تو که هم قصه نانموده دانی
هم نامه نانوشته خوانی

پردهٔ آغازین بالا می‌رود.
نمایش شروع می‌شود،
و راوی اینچنین می‌گوید:
«آدمی در آستانهٔ مرگ، همه چیز را از یاد می‌برد،حتی عشق را؛ اما دخترک، احمقانه نگران انگشتان مردی‌ است که داشت گورش را می‌کند!»
در عصر یکی از روزهای مرداد ماه، دختری با دندان‌های خرگوشی و موهای زیادی موج‌دار، شال‌گردن قهوه‌ایِ سوخته‌اش را دور بینی پیچید و لبهٔ کلاه بارانی‌اش را تا ابرو پایین آورد. دور از چشم مادر، گلی از باغچه کند و در بارانِ ریزِ عصرگاهی یواشکی از خانه گریخت. در آن هوای سرد سگ هم کتک می‌زدی بیرون نمی‌آمد؛ اما دخترِ نوجوان، با چکمه‌هایی که خودش نقاشی کرده بودشان، خیابان و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

میم.فـــا๛

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
294
پسندها
1,807
امتیازها
11,813
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #5
در خیابان ولیعصر، بی‌باران و بی‌خنده چکمه‌هایش راه را طی می‌کردند. ثانیه‌ها می‌گذشت و دخترک با خودش دائم زمزمه می‌کرد.
- دیدی...تو هیچ وقت شاهدخت نمیشی، هیچکس دوست نداره و همه مثل بابا ولت می‌کنن میرن، تو خیلی بدبختی شیده، خیلی بدبخت!
آن عصر بارانی تمام شد؛ اما عشق دخترک هرگز... .
بارها و بارها به کوچه مهین و کارگاه رفت.
بارها و بارها آقای قاف بیرونش کرد و قلبش را شکست؛ ولیکن دختر انگار آنجا چیزی یا کسی را جا گذاشته بود که نمی‌توانست دل بکند.
شرط کرد یک بار دیگر می‌رود و اینبار یواشکی آقای قافش را می‌نگرد.

رفت و جان داد!
رفت و این رفتن شد بار آخر، آخرین باری که چنان ورق را برگرداند که گویی سیل دار و ندارش را ببرد. در ذهن معصومش، میان موسیقی سونات مهتاب، دستانی سوخته و گردنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

میم.فـــا๛

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
294
پسندها
1,807
امتیازها
11,813
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #6
قد بسیار بلند بالایی دارد. برای نگاه کردن به چهره‌اش آنقدر سرم را باید بالا بگیرم که ناگهان گردنم صدای«قرچ»بدهد. بابا لنگ درازی است برای خودش... .
هیچ نمی گوید و تنها با ابرو به ساعتِ بندِ سبزش اشاره میزند؛ این یعنی هرچه سریع‌تر حرفت را بگو و شرت را کم کن.
آب دهانم را از روی استرس پر صدا قورت می‌دهم و کلاسورم را بیشتر بغل می‌گیرم.
حسابی از مرد جدی و عبوس رو به رویم میترسم؛ ولی اگر او استادِ دانشگاه است منم استادِ مخفی کردن ترس‌هایم هستم.
ابرو درهم کشیده شاکی می‌گویم:
- دلیل؟

باز هم ساعتش را نگاه می‌کند و دمِ دست‌ترین جواب را می‌دهد:
- دلیل بی‌دلیل!
- حق ندارین بی‌دلیل از کلاس حذفم کنید.
مقاومت نمی‌کند، کنج لب‌های باریک و بی‌انعطافش بالا میروند و پوزخندی میزند:
- اعتماد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

میم.فـــا๛

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
294
پسندها
1,807
امتیازها
11,813
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #7
قدم از قدم که برمی‌دارد، به دنبالش راه می‌افتم و با ولع، کلمات را ردیف می‌کنم.
- دارم حرف میزنم...من از نگاه هیچ استادی ضعیف نیستم. شما تنها کسی هستید که بامن مشکل دارید و بنظرم به استعدادم حسادت می‌کنید.
حرفم آبی خنکی می‌شود روی تب حرصم،
لبانم کش میایند و لبخند ملیحی می‌زنم، جایش بود بندری هم می‌رقصیدم.
او ناگهان می‌ایستد و منی که انتظار ندارم کفش‌های براق و مردانه‌اش را لگد می‌کنم.
از دست و پاچلفتی بودنم صورتم را جمع کرده کلاسور را بیشتر به سینه فشار می‌دهم.

نفس عمیقی می‌گیرد و گردنش را به سمتِ مخالف می‌چرخاند. چشمانِ آبی‌ تیره‌اش نه مرا، بلکه جای‌جای سالن را می‌کاویدند:
- استعداد؟
زبان روی لب‌های باریکش می‌کشد و عصبی چشم می‌بندد. احتمال می‌دهم بخاطر کفش‌های لگدمال شده‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

میم.فـــا๛

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
294
پسندها
1,807
امتیازها
11,813
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #8
فریادهای بلندِ فرشاد و خیرگی بقیه‌ کلافه می‌کند. کیف پول را شلخته داخل کوله می‌اندازم و با غیظ سر جایم می‌ایستم. به عقب چرخیده با اخم نگاهش می‌کنم تا صدایش را خفه کند.
با سرعتی عجیب خودش را می‌رساند. وقت کافی نداشتم. تلخ و گزنده می‌‌پرسم:
- فرمایش؟
هنوز هم شبیه بچه‌ای خطاکار دستپاچه است. با انگشت اشاره عینکش را عقب‌تر هل می‌دهد و دستی به موهای یک‌دست و غرق کرده‌اش می‌کشد. سادگی در این پسر فریاد می‌زد.
سری از خجالت پایین می‌اندازد و با گونه‌های سرخ، باز هم زبانش به لکنت می‌رود.
- شاهدخت خانم... شما...یعنی با شما... .
مِن‌مِن کردنش را که می‌بینم، سری از تأسف تکان می‌دهم. بی‌توجه به او سمت خروجی سرازیر می‌شوم. دو سه بار دیگر بلند نامم را صدا می‌زند؛ ولی فرصتش را سوزاند دیگر وقتی برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

میم.فـــا๛

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
294
پسندها
1,807
امتیازها
11,813
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #9
هلیا پیگیرتر از این حرف‌هاست که بی‌خیال شود. آن شازده لعنتی را طوطی‌وار تکرار می‌کند.
صبرم حدی دارد، با بی‌حوصلگی از شانه نگاهش کردم.
- شازده کدوم خری! سوزنت گیر کرده؟
دست به چتری‌های پرده‌ای و اتو کشیده‌اش گرفته تا آفتاب چشمانش را نزند. باز لابد شیشه‌‌ی عینک آفتابی‌اش از جا در آمده.
روبه‌رویم می‌ایستد و طلبکار انگشت لاغرش را در بازویم فرو می‌برد.
- شازده تویی دیگه! چرا به مانتوت گند زدی؟ مگه نمی‌بینی این نیمکت خرابه؟
لبانم را روی یک دیگر فشار می‌دهم. نگران من بود یا لباس‌هایم؟

دست دراز شده‌اش را که می‌خواست خاک مانتوام را بتکاند با جمله« برو رد کارت» قطع کردم، ولی هلیا انگار زبان آدمیزاد سرش نمی‌شد. باز به سمتم میاید و کنارم می‌ایستد. برعکس لحن تهاجمی ثانیه‌های قبل، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

میم.فـــا๛

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
294
پسندها
1,807
امتیازها
11,813
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #10
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا